بی سپر


بی سپر

پس بزن نقابت را خوب می شناسم آن، چشم ناسپاست را سنگ دیگری بردار جمع کن حواست را من که بی سپر هستم زنده بر سر دارم بی شمار و بسیارم باشما برادرها از گلوله لبریز و از ستاره سرشارم زاده ی خطر...

پس بزن نقابت را
خوب می شناسم آن،
چشم ناسپاست را
سنگ دیگری بردار
جمع کن حواست را
من که بی سپر هستم

زنده بر سر دارم
بی شمار و بسیارم
باشما برادرها
از گلوله لبریز و
از ستاره سرشارم
زاده ی خطر هستم

توی انجمن های
شاعران دیوانه
کنج عزلت خانه
با تو آشنا بودم
با ترانه بیگانه
کفش پشت در هستم

بی نفس، ولی آزاد
دادِ بی صدا در باد
در قفس ولی مانده،
در تدارک فریاد
بی تو هر چه باداباد
من که دربه در هستم

عاشقانه هایم شد
مسخ در جنونِ تو
مانده گردن شعرم
لکه های خون تو
در خودم، بدون تو
عازم سفر هستم

محمدحسین ناطقی



سکوت