مرد و ملَک


مرد و ملَک

روزی به تمنا ره خود را به بیایان کوبید و فلک از سر او سخت هراسان شد ابر زمین خیره کزان درد فروزان دادی بِزَد و قطره شدش مرگِ گریزان خورشید وی و نخوتِ او طارق دریاست تکبیر بداندیش دلش ، رخنه...

روزی به تمنا ره خود را به بیایان
کوبید و فلک از سر او سخت هراسان

شد ابر زمین خیره کزان درد فروزان
دادی بِزَد و قطره شدش مرگِ گریزان

خورشید وی و نخوتِ او طارق دریاست
تکبیر بداندیش دلش ، رخنه بیاراست

مَه ماتم او گشت و زمین تارک دنیا
شد دیده به هنگام سحر، آتش و زیبا

ناگه قدم کبر سیه دشت عظیم زد
چشمان حَیَر کرده او بحر حریم زد

دیدار ملائک به دلش شوق عطش دوخت
وان سیطره شوخ گُنَه در طلبش سوخت

گفتا که مَلَک بحر چه در دشت بلایی؟
گفتش که خودت را بنگر سائل مایی

گفتا که مرا روح خودم زین طلب آگاه
گفتش که توفّی کنمت، فجات و ناگاه

آنگه ز سر خاصه خود نوری به شب داد
هُشیاری وی رفت و بدن بانگی به سر داد

قرنی بگذشت و جسدش سوی درختان
در غفلتی آرام و طرب مِلکِ نیاکان

با حالی دگرگون و سراسیمه به پا خاست
گفتا که براین خطه چه غوغایی به‌پیداست؟

پرسید ز عابر که چه سالی‌ست در آنم
عابر به تمسخر که منم هیچ ندانم

گفتا که ملک راز تو در حیرت من هست؟
زینت وَ سرور شرفت وحشت من هست؟

گفتش که در این قرن، تکبر ز وجودت
مانند سیاحی سفری رفت ، وجودت

پاکیزه و معصوم و عفیف و شکرین شد
از غرش شیران بگذشت و دگرین شد



ماهِ بلند اندام