خاطرم هست
سی وپنج سال قبل
مردی آمد ازراه دور
دسته ای گل های میخک دردست
و او گل ها را
درپنجره احساس من
جا گڋاشت
قصد او پیوند بود
بعد از آن شد غوغا
همه سازهای مخالف شد کوک
سالها گڋشت
قصه آن بود وسازها هم
بعدپنج سال عاقبت
جشنی بود
دردسر از بعد آن
آغاز گشت
طعم خوشبختی یقین شیرین بود
ولی افسوس به کامم ننشست
سی وپنج سال قبل
مردی آمد ازراه دور
دسته ای گل های میخک دردست
و او گل ها را
درپنجره احساس من
جا گڋاشت
قصد او پیوند بود
بعد از آن شد غوغا
همه سازهای مخالف شد کوک
سالها گڋشت
قصه آن بود وسازها هم
بعدپنج سال عاقبت
جشنی بود
دردسر از بعد آن
آغاز گشت
طعم خوشبختی یقین شیرین بود
ولی افسوس به کامم ننشست