از «سلام آیت الله» یک دختر بچه تا مشتری لس آنجلسی


 از «سلام آیت الله» یک دختر بچه تا مشتری لس آنجلسی

جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ)، اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره آقای حمید وحیدی را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم. ]]>

خاطرات طلبگی؛

از «سلام آیت الله» یک دختر بچه تا مشتری لس آنجلسی
جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ)، اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره آقای حمید وحیدی را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 از «سلام آیت الله» یک دختر بچه تا مشتری لس آنجلسی
جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ)، اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره آقای حمید وحیدی را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.

* بیوگرافی
آقای حمید وحیدی در سال 1362 در شهر تربت حیدریه چشم به دنیا آمد و ‌هم ‌اکنون ساکن شهر مقدس قم است. وی در سطح سه حوزه ‌ی علمیه‌ ی قم مشغول به تحصیل است. او سفرهای تبلیغی به استان ‌های خراسان رضوی، فارس، تهران و کرمان داشته و در خارج از مرزها در کشورهای امارات و اتریش امر تبلیغ را پیگیری کرده‌ است. از آثار وی می توان به رواق آینه ‌ها، سبک زندگی اهل بیت، اشارات فی شرح سفر الامارات و مقاله‌ های متعدد در نشریه ‌های معتبر می ‌توان اشاره کرد. گذراندن دوره ‌های تبلیغات بین المللی در کارنامه ‌ی علمی و فرهنگی او دیده می ‌شود.

* تا آسمان ...
- «حاج آقا می ‌خواستم زیر بگیرمت ولی دیدم ماشینم کثیف میشه!» این جمله را جوانکی از نوع فشن در حالی که سرش را از ماشینش بیرون آورده بود نعره زد و رد شد. ساعت حدود یک نیمه شب بود و وقتی پس از پایان کار نمایشگاه به سمت خانه می ‌رفتم در حاشیه میدان تجریش این فرمایش را نوش جان نمودم.

محلّ سکونتمان امام‌زاده قاسم و محلّ فعّالیت تبلیغی مان امامزاده صالح علیهماالسلام بود که صد‌البتّه باید قربان فضای با صفا و نورانی حرم‌های باصفای همه اهل بیت و فرزندانشان علیهم السلام رفت؛ به خصوص این دو بزرگوار که حقّاً مهمان نوازی کردند و تحویلمان گرفتند. امّا بین الحرمینی که بسیاری از شب‌ها مجبور بودم آن را پیاده گز کنم خیابان «دربند» و «فناخسرو» بود که نمی‌دانم چند بار در سال یک روحانی پیاده آن را طی می‌کند.

ناگفته پیداست که برای خیلی از اهالی این منطقه که اصحاب عمامه و عبا را بیشتر از پشت شیشه‌های دودی دیده‌اند که برایشان فقط مصداق «خندید و رفت ...» بوده‌اند، یک روحانی تنها و پیاده سیبل مناسبی بود برای نشانه گیری ذوق و ادب و خرج کردن قطعه‌های هنری و بداهه‌گویی‌های هنرمندانه‌اشان! و این مسأله در شب‌های جمعه که این خیابان ‌های تاریک و باریک به شدّت شلوغ می‌شد بیشتر رخ می‌نمایاند و جلوه می‌کرد.

در این شب‌ها خوش بینانه خویش را می‌گفتم که لابدّ این جماعت مؤمنین و مؤمنات در این شب رحمت و مغفرت می‌روند آن بالاترها که به خداوندِ کریم نزدیک‌تر است تا دسته جمعی دعای کمیل بخوانند و «کم من قبیح سترته» سر دهند! برخی که معلوم بود نمودار سطح فرهنگشان خیلی سقوط کرده وقتی از کنارم ردّ می‌شدند از آن جیغ‌های مولتی بنفش می‌کشیدند که اگر آمادگی قبلی نبود حکماً دچار ترکیدگی زهره (یا همان کیسه صفراء) می ‌شدم.

برخی دیگر امّا هریک به طریقی دل ما می‌نواختند و اظهار اردت می‌کردند که خوشمزه ترینشان در حالی که به زیبایی صدای شیلا (همان پرنده سیاه و بانمک) را تقلید می‌کرد فریاد می‌زد: سندباد جونم ...سندبادجونم! یک موتورسوار هم شبی کنارم ایستاد و خیلی جدّی و در حالی که قیافه یک حقیقت جوی واقعی را داشت پرسید :‌«آخه تو به چه امیدی زنده‌ای؟!»

البتّه برای این‌که ناشکری نباشد و خدای مهربان قهرش نگیرد باید این را هم بگویم که به برکت لباس پیامبری که برتن داشتیم احترام و ادب و محبّت هم کم شامل حالمان نمی‌شد؛ امّا این برایم مشهود بود که گرچه از نظر کمّی، محبّت‌ها بسیار بیشتر و مفصّل‌تر از طعنه‌ها و زخم‌زبان‌ها بود امّا از نظر صداقت واقعاَ نظرات گروه دوّم بسی صادقانه‌تر حواله می‌شد تا گروه اوّل. یکبار هم که برای عالم عزیزی که حق پدری برگردنم دارد و هماره شرمنده الطاف کریمانه‌اش هستم جریان این بی‌مهری‌ها را گفتم، لبخندزنان فرمود: «از آن محبّت‌ها بردارید بگذارید جای این کنایه‌ها تا سر به سر شود!»

از احترام‌ها گفتم بد نیست یادی کنم از آن بعد از ظهر گرمی که نان سنگک به دست به سمت خانه می‌رفتم و گرما و تشنگی ناشی از روزه در مرداد ماه کلافه‌ام کرده بود؛ دخترکی پنج-شش ساله در حالی که سوار بر دوچرخه ‌اش به سمتم می ‌آمد دستش را مثل رئیس جمهورهایی که در جمع مردم اظهار ارادت می‌ کنند بالا آورد و بلند گفت: «سلام آیت الله!» و بعد هم دستش را دراز کرد به سمت نانی که در دست داشتم. واقعاً خندیدم و در حالی که خم می‌شدم تا راحت‌تر بتواند یک چهارم فوقانی نان را جدا کند مثل آیت الله ‌ها برایش دعا کردم که خدا حفظت کند و از این دست تعابیر علمایی. وقتی هم که رکاب زنان دور می شد هنوز مشغول خنده بودم از این صفا و صداقت و البته جسارت و شهامت که احتمالا فقط در منطقه یک تهران یافت می شود!

تمام این‌ها را نوشتم تا تصویری از محل تبلیغ امسال گروهمان در امام زاده صالح علیه السلام تجریش ارائه شود. پایگاهی که مجمع العجایبی است از مردمان این زمانه. امام زاده ای که در منتهی الیه دو خیابان طویل تهران یعنی ولی عصر (عجل الله فرجه الشریف) و شریعتی قرار گرفته و قدرت خدا همه جور زائری در آن پیدا می شود از اعضای تیم های ملی و مرفهین و خارج‌نشین‌ها گرفته تا پایین شهری های مستضعفی که به برکت سامانه اتوبوس های تندرو با صد تومان می توانند از میدان راه آهن تا میدان تجریش سفر درون شهری کنند.

سفرهای قبل و سوژه های عجیب و غریبی که در غرفه مشاوره نمایشگاه با آنها برخورد داشتم به این فکرم واداشت که شمه ای از درددل ها و مشکلات مخاطبین را در قالب نوشتاری در بیاورم تا هم اظهار فضلی شده باشد و هم اظهار علمی و شاید هم گزارشی باشد از بازخورد و میزان تأثیر این گونه برنامه ها و شایدتر هم مشت قابل تأمّلی باشد از خروار مشکلات و دغدغه های جاری و ساری در جامعه امروزی و حتی شاید خدای ناکرده این چند ورق به دست مسؤولی افتاد و خدای ناکرده تر او هم خواند و حتی العیاذ بالله تأثیری در برنامه ریزی ها و سیاست گزاری ها به ویژه در عرصه فرهنگ داشت!

این را هم بنویسم که گروهی که زحمت سخت افزاری و نرم افزاری برگزاری این نمایشگاه را در ایام تبلیغی چند سال گذشته در امامزاده صالح علیه السلام می کشند. عده ای از طلاب بی نام و نشان و - به استثناء صاحب این قلم - مخلصی هستند که عمدتا در مدرسه شهیدین قم پرورش یافته‌اند و با پشتیبانی سازمان اوقاف آستین همت بالا زده اند تا شاید گره گشای بخش کوچکی از مشکلات فرهنگی جامعه باشند. گروهی کوچک که روزهای ماه مبارک و در گرمای تابستان با زبان روزه بنر نصب می کردند و زحمت عملی می کشیدند و شبها لباس مقدس روحانیت بر تن می کردند و زحمت علمی را متقبل می شدند.

البته نه منتی بر جایی داریم و نه توقعی از کسی و نه حتی رنجیده ایم از بی مهری ها و کم لطفی‌ها؛ چراکه لباس تبلیغ دین به تن کردن یعنی آماده تحمل خاکسترهای فروریخته از بام های کوته فکران و دندان سپر کردن در مقابل سنگ های جهالت و ممنون الطاف و کرامات الهی هستیم که چنین توفیق بزرگی را نصیبمان ساخته و اجازه پوشیدن این لباس مقدّس را گرچه استحقاقش را نداشتیم ارزانی‌مان کرده و خدای مهربان! چقدر راست گفته ‌اند که «مبتدئاً بالنعم قبل استحقاقها» هستی. آنچه نوشته‌ام مختصری است از جلسات متعدد مشاوره و بعضاً مشاجره‌ای که در آستان حضرت امام زاده صالح بن موسی بن جعفر علیه السلام داشتم.

ملاحظاتی وجود داشت که از نوشتن تفصیلی برخی مطالب و توضیح و تفصیل و تصویرگری جزئیات مشکلات مانع می شد اگر اجمال و ابهامی هم دیده می شود از همین باب است این را هم تذکر دهم که نقل قول ها غالبا نقل به مضمون است و در برگرداندن گفتار به نوشتار ناگزیر دست خوش تغییرات شده است. هنوز هم نمی‌دانم به برکت باز شدن گره یکی از صدها مخاطبی که داشتیم لبخند رضایتی بر چهره زیبای صاحب غایبم نشست یا نه و نمی دانم آیا تأثیری در هدایت قلب یک نفر از تاریکی به نور داشتیم یا نه. اما این را خوب می دانم که طرف حسابمان کریم است و «با کریمان کارها دشوار نیست»

الهنا عاملنا بفضلک و لا تعاملنا بعدلک.

- پنج-پنج به نفع داورِ حکیم!
به قیافه‌اش می‌خورد وضعش خوب باشد که البته بعدها فهمیدم وضعش خیلی خوب است. عضو تیم ملّی والیبال بود و از بهترین‌هایشان بهترینِ آسیا هم شده بود. سرویس کلامش را اینگونه زد که به خاطر خستگی روحی از خانه زده بود بیرون و به قول خودش با اینکه می‌توانست خیلی جاهای دیگر برود امّا آمده امامزاده تا دلش باز شود و اتّفاقی نمایشگاه را دیده و آمده مشورت کند. خاکی بود و برخلاف خیلی از مشهورین و مشهورات باد غرور در دماغ نداشت. وضعش طبق حدس خوب بود و دستی هم بر آتش تجارت داشت.

یک ساعتی با هم نشستیم و گفتیم و شنیدیم که البته باید اعتراف کنم این دو فعل را تقریبا به یک اندازه صرف کردیم؛ چراکه برایم پر واضح شده است که بسیاری از مراجعین غیر از راه‌کار خواستن و دنبال حل مشکل بودن دنبال گوش شنوایی هستند برای دردهای دلشان و به نظر می‌رسد خوب گوش دادن نیمی، بلکه نیمی‌ و اندی از کار ماست. متدیّن بود و خودش می‌گفت قبلاً نماز شب خوان هم بوده و بخشی از قرآن را هم از حفظ داشته؛ از پدر و مادرش هم خیلی تعریف می‌کرد و صحّه می‌گذاشت بر اینکه شاکله اصلی تربیت یک فرزند در خانه و توسّط پدر و مادر شکل می‌گیرد.

از وضعیت خوب حاکم بر تیم ملّی والیبال هم در دوره‌ های قبل گفت که خیلی برایم جالب بود. می‌گفت: در دوره‌‌های گذشته مسؤولین خیلی به معنویات بچّه‌ها توجّه داشتند و برنامه‌های خوبی برگزار می‌کردند مثال هم می‌زد به زیارت بردن تیم و حاج منصور آوردن برای تیم! در یک آبشار زیبا گفت موفّقیت ‌های چشم‌گیر تیم در گذشته هم بیشتر به خاطر همین تقویت روحیه معنوی و اهمیت دادن به ارزش‌ های اخلاقی بود.

سؤال شرعی هم داشت در مورد اینکه می‌تواند به خاطر فشار تمرین روزه نگیرد که با دفاع روی تور مواجه شد و برایش گفتم حتّی اگر شده برای فرار از روزه یک سفر تا مسافت شرعی بروی باید این کار را بکنی و بعداً روزه‌ ها را قضا کنی و صرفِ تمرین و سختیِ آن مجوّز روزه خواری نمی‌شود که نمی‌شود. سه ست گذشته بود و همچنان توپ کلام بینمان ردّ و بدل می‌شد که کمی هم از گرفتاری‌ هایش گفت و نگرانی ‌هایش و از این‌که دیر عصبانی می‌شود ولی وقتی می‌شود چه می‌شود!

ناراحتی‌ها و افسردگی هایش که کمی یادش رفت، وقت استراحتی هم گرفتیم و صحبت‌های معمولی و گهگاهی شوخی ‌های پاستوریزه‌ای هم مهمانش کردیم تا رو به پایینیِ دو طرف لب ‌هایش را کمی رو به بالا کنیم که به لطف خدا این اتّفاق هم افتاد. یا من هو اضحک و ابکی! اگر نبود سوت پایان نمایشگاه دو سِت دیگر هم حرف می‌زدیم که نشد و کرکره نمایشگاه را کشیدند پایین و ما هم به رسم بازی‌های جوان‌مردانه دست دادیم و خوش‌حال از نتیجه پنج بر پنجی که به نفع داور حکیم به دست آورده بودیم یکدیگر را به خدا سپردیم و رفتیم برای اردوی آماده سازی خویش در شب‌های قدر!

- نه همین لباس جین است ...
تی شرت عجیب و غریبی که به تن داشت در تمام طول مشاوره حواسم را پرت کرده بود. لباسی که لایه سفید بیرونی ‌اش را گویا با برس سیمی چاک چاک کرده‌اند و اگر نبود لایه مشکی داخلی ‌اش هر آینه تمام محتویاتش پیدا بود. شلوار جینش هم البتّه دست کمی از لباسش نداشت و به لحاف چهل تکّه بیشتر شبیه بود تا ساتر نیم‌کره جنوبی بدن! تنها اثری که از ریشش (یا بهتر بگویم ریش سابقش) می‌شد یافت خط نازکی بود که از زیر لبش آغاز می‌شد و به چانه نرسیده هم تمام.

خلاصه تیپ ظاهری ‌اش به نقّاشی ‌های کوبیسمِ پیکاسو شبیه تر بود تا یک جوان سی ساله مجرّد البتّه باتوجّه به این تجربه که هرگز با ظاهر کسی به قضاوت ننشینم صمیمانه پای سخنش نشستم و بعدها هم فهمیدم قضاوتم درباره قضاوت نکردن درست بوده است و بنده خدا دلش خیلی مثل لباس و شلوارش نیست.

خودش هم نمی ‌دانست که از کجا شروع کند و ظاهراً تا آن لحظه با روحانی جماعت از این فاصله برخوردی نداشت لذا وقتی با موضوع کنار آمد و باورش شد که «زلال احکام» و «سمت خدا» ی تلویزیون نیستیم و چهره در چهره یک آخوندِ غیر مجازی نشسته است. باب سخن گشود و مثل بسیاری از مردم با این پیش زمینه که ما با این لباسمان حتماً دستمان به جایی می‌رسد و کاره‌ای در این مملکت هستیم رفت سراغ حلّ معضلات اجتماعی و راه‌کار ارائه کردن برای برون رفت از بحران‌ های موجود اجتماع!

مهمترین دغدغه‌ای که داشت بحران مهاجرین افغانی بود و بدجوری احساس ملّی گرایی‌ اذیّتش می‌کرد و نگران هزینه‌ هایی بود که این عدّه برای کشور داشته ‌اند و دارند و مثل خیلی از کارشناس نمایان بیکاری را هم خیلی راحت می ‌انداخت گردن حضور همین بندگان خدا. این بخش کلامش را که باید مهاجرین افغانی سامان ‌دهی شوند و نظارت درستی بر ورود و خروج و رفت و آمدهای مرزی صورت بگیرد را به عنوان نقطه اشتراکمان تایید کردم؛ امّا با تذکّر این نکته که بیکارهای ما تحصیل کرده اند و سودای مشاغلی شیک و تمیز دارند؛ ولی مهاجرین غالباً کارهای دست پایینی را انجام می‌دهند که هرگز بیکاران کشورمان سراغ آن‌ها نمی ‌روند سعی در تعدیلش نمودم.

از ارتباط سنّتی و پیشینه فرهنگی مشترکمان با این کشور و مردمانش و از این که بسیاری از این مرزبندی برای ایجاد تفرقه است و از این قبیل منبرها هم برایش رفتم و توصیه ‌اش کردم حتماً کتاب زیبای «جانستانِ کابلستان» جناب امیرخانی را بخواند. با این‌که بعید می‌دانستم کسی را پیدا کنم که این کتاب را بخواند و دیدش نسبت به افاغنه تغییر نکند با کمال تعجّب دیدم می‌گوید کتاب را خوانده ‌ام! و من نیز فهمیدم آن کس را که بعید می ‌دانستمش پیدا کردم.

کتاب مذکور که سفرنامه ‌ای شیرین از امیرخانی است واقعا ستودنی و خواندنی و حتّی نیوشیدنی است و پایان زیبای کتاب نیز از آن پایان‌هایی است که هرگز از خاطرم محو نمی‌شود. خدا عاقبت همه نویسندگان متعهّد را عموماً و عاقبت امیرخانی را خصوصاً ختم به خیر کند آمین. سی سال از خدا عمر گرفته بود ولی هنوز زن نگرفته بود شاعر هم شده بود! (هیچ بعید نمی‌دانستم در اثر تجرّد سر از بیابان شاعری در آورده باشد)

البتّه شعر سپید می ‌سرود تا دغدغه وزن و قافیه اعصابش را خرد نکند چند بیتی هم مهمانمان کرد که همان‌گونه که حدس می‌زدم مضامینی بس مبهم داشت و برای گروه سنّی بنده و امثال بنده قدری سنگین می‌نمود. مضامینی از این دست که از دیوار نترس و ماه پشتت آب می‌ریزد و مانند این‌ها. جرأت انتشار شعر را نداشت و انتشاراتی ‌ها تحویلش نمی‌گرفتند و قدر هنرش را نمی‌دانستند. خودش معتقد بود در فضای نشر و چاپ، از شعر «تو سری‌ خور»تر نداریم که ظاهراً حقّ هم داشت البتّه این را که این توسری ‌ها حقّ شعرها و شاعرها هست یا نه را نمی‌دانم ولی تو سری خور بودنش را خود نیز قبول دارم.

اعتقاد جالبی که داشت این بود که علّت رواج خشونت در جامعه امروزمان دوری از شعر و شاعری است! و پای این حرفش خیلی هم استدلال می‌آورد که در گذشته ها که ایرانمان آرام بوده و آرامش داشته به برکت رونق این هنر آسمانی در جامعه بوده است. توصیه‌اش هم کردم که از عالم تجرّد خارج شود و دینش را کامل کند و ثواب نمازش را هفتاد برابر. در مقابل این نصیحت شیخ مشفق فقط لبخندی مختصر تحویل می‌داد و سری بالا و پایین می‌کرد که تا آخر هم نفهمیدم از سر حجب و حیا و خجالت بود یا از روی این که در دلش می‌گذشت :«ای حاج آقا دلت خوشه کی حال داره زن بگیره» و از این قبیل حرف‌ها.

در بین صحبتمان نگاه برخی رهگذران نیز برایم جالب بود ظاهراً هنوز خیلی از مردم باورشان نمی‌شد که ما با این مدل جوان ‌ها هم می ‌توانیم خوش بگوییم و گل بشنویم. تقصیر کیستش را نمی‌دانم امّا این را می‌دانم که فاصله و دیوار کشی و انتخاب مخاطب پاستوریزه نه به صلاح ما خواهد بود و نه به صلاح جامعه‌. به هر حال نشست با برکتی بود و هم او خارج از چارچوب جعبه جادو لباس ما را دید و هم ما بیشتر و بیشتر باورمان شد که «نه همین لباس جین است مانع آدمیّت!»

- العیاذ بالله!
در نگاه اوّل هم می‌شد افسردگی و سرخوردگی را در خطوط در هم پیچیده چهره اش فهمید! گفت حاج آقا چندتا سوال داشتم با همان شوخی قدیمی و نخ نما؛ ولی مفید همیشگی گفتم: این جا صف یه دونه ایه! امّا حالا شما چون مشتری خوبی هستی بفرما! خنده اش آن قدر محو بود که شاید لبخند نامیدنش مناسب تر باشد ولی برای باز کردن یخ حاکم بر فضا بد نبود. طبق معمول این تیپ مخاطب معتقد بود به هرکاری دست میزند بد می‌آورد و قدم نامبارکش تا به دریا میرسد دود بر می‌آورد و خلاصه کلام این ‌که گویا خدا العیاذ بالله با او لج کرده و العیاذبالله تر کأنّ تمام کارهایش را کنار گذاشته و مشغول گرفتن حال او شده!

مثلا پیش دستانه برایش حدس زدم که لابد طوری شدی که هر کاری را می‌خواهی انجام بدی می‌گی این یکی هم مثل بقیه خراب میشه! تایید کرد و معلوم شد که بیشتر چوب همین تلقینش را می‌خورد تا بخت سیاهش! خواستم آماری از بدبختی هایش را لیست کند که پس از کلّی فشار آوردن به مغزش نهایتاً حدود سه مورد از بدبختی هاش را نام برد که بدترینش تاخیر افتادن نوبت وامش بود که آن را هم خودش قبول داشت حکمتی بس بزرگ داشته.

بدبینی و سوء ظن به تقدیرات الهی جزء شایع ترین مشکلات اخلاقی و منشأ ناامیدی های مزمن و افسردگی‌های حادّ در بین جوانان امروزه شده و چقدر شیطان سوء استفاده کرده از این ابزار برای گمراه و گمراه تر کردن بشر. یادش بخیر آن عالمی که در اوج ناراحتی و بیماری پاهایش از او پرسیدیم :«آقا پایتان چطور است؟» و ایشان در حالی که دست بر پای دردناکش می‌کشید گفت:«الحمد لله درد می‌کند!» و چه زیباست ذکر «الهی صد هزار مرتبه شکرت» که همیشه زمزمه لب قدیمی ترها بود.

- مثل آدم بزرگا!
حاج آقا شما فقط به آدم بزرگا مشاوره می‌دید یا به بچه ها هم مشاوره می‌دین؟ این را دخترکی با نمک پرسید که بعدها فهمیدم از سنش بیشتر می‌فهمد و به گفته خودش پدر و مادرش به ویژه مادرش او را درک نمی‌کنند! موهای آشفته جلوی سرش صورتش را تقریباً پوشانده بود و هر از گاهی با حرکتی صددرصد دخترانه به وسیله انگشت کوچکش زلفش را از رویش کنار می‌زد.

پیراهن و شلواری که به تن داشت و حجابی که نداشت باعث شد سنّش را بپرسم تا از مکلّف نبودنش مطمئن شوم! وقتی گفت هشت سال و اندی دارد برایش مهربانانه گفتم که یواش یواش باید برای حجاب آماده شود و یک خانم با حجاب خیلی با شخصیت‌تر و قابل احترام‌تر است. بعد سراپا گوش شدم تا بحران زندگیش را برایم شرح دهد و مشورت بگیرد. چالش بزرگ زندگی کوچکش درگیری با مادری بود که او را درک نمی‌کرد و به خواسته ‌هایش احترام نمی ‌گذاشت!

شاهد مدّعایش هم این بود که همین امروز داشته تلویزیون می‌دیده و برنامه هم خیلی جذّاب بوده (حدس زدم یا خاله پورنگ برنامه داشته یا عمو شادونه!) ولی مادرش او را صدا زده که بیا غذاتو بخور و با این‌که او سه بار چَشم گفته مادرش بازهم با صدای بلند او را برای غذا خوردن فراخوان می‌کرده است! در حالی که از این همه نمک و درک در این سن‌ و سال خنده‌ام گرفته بود، سعی کردم خیلی جدّی و مثل آدم بزرگا به تمامی دردهای دل کوچکش گوش بدهم تا احساس شخصیتی که داشت از دست ندهد و همانطور به صحبت‌های شیرینش ادامه دهد.

آخر سر هم راه‌کار خواست که چطور می‌شود دختر خوبی باشم و وقتی عصبانی می‌شم داد وبیداد نکنم و سر مادرم فریاد نکشم؟! پرسیدم دختر خوب می‌دونی چرا خدا تو لب‌های آدما استخون نذاشته؟ لبخند زنان پرسید: چرا؟ گفتم : برای اینکه وقتی عصبانی میشی راحت بتونی اونا رو روی هم فشار بدی و دردت نگیره شما هم تنها کاری که لازمه موقع عصبانیتت انجام بدی همینه که لبهاتو محکم روی هم فشار بدی و هیچ حرفی نزنی بعدشم تا وقتی آروم نشدی و عصبانیتت فروکش نکرد هیچیِ هیچی نگی!

با وجود این‌که سرش را خیلی بالا و پایین می‌برد و تایید می‌کرد امّا دلش را نمی ‌دانستم چقدر بالا و پایین می ‌شد! کمی هم لکنت داشت و معلوم بود شرایط جسمی‌ هم در حسّاس شدنش بی تأثیر نبوده است اگر مادرش را می‌ یافتم- که نیافتم- حتماً از او می‌خواستم که از کم خون نبودن و کمبود آهن نداشتنش مطمئن شوند؛ چراکه هم شنیده بودم و هم دیده بودم بسیاری از ضعف اعصاب ‌ها و ناراحتی ‌های روحی در اثر همین عوامل پیش پا افتاده ناشی می‌شود که درمان‌ هایی ساده دارد و بسیار آسان‌تر از آن چه به نظر می‌رسد قابل جلوگیری و اصلاح است.

هر چند از تاثیر حرف‌هایم -که به قاعده یک منبر مختصر شد- خیلی مطمئن نبودم ولی به این اطمینان داشتم که این شخصیت دادن و مثل بزرگترها برخورد کردن با این قبیل کودکان تأثیر بسزایی در شکل گیری شخصیت آنان خواهد داشت و باعث خواهد شد مثل آدم بزرگها! هم رفتار کنند و حتّی بفهمند.

- سیتی زن لس آنجلسی!
از همان اوّل که نشست از شکل برخورد و رفتارهایش معلوم بود فرهنگ متفاوتی دارد و با ما فرق می‌کند. وقتی فهمیدم بزرگ شده آمریکاست و در ایالت کالیفرنیا و در لس آنجلس و همسایگی هالیوود زندگی می‌کند علّت تفاوت ‌ها را فهمیدم. برادر بزرگ ‌ترش هم بعداً آمد ایرانیُ الأَب و آمریکایی الأمّ (پدر ایرانی و مادر آمریکایی) بودند و به اصطلاح خودشان سیتی‌زن یا همان شهروند آمریکا محسوب می‌شدند. عجیب این‌که سؤالات هردویشان کمی بیش از کنجکاوی ‌های ساده و پیش پا افتاده جوانان بود و از عمق سوالات مذهبی ‌شان می‌شد حدس زد در باغ هستند و بیگانه از دین به شمار نمی‌روند.

برادر برزگ‌ترش علوم فضایی می ‌خواند و ناسایی بود. کوچک خان هم دندانپزشکی را انتخاب کرده بود و همان‌قدر که بزرگترشان دوست داشت بیاید و در ایران مشغول شود برادر کوچک‌تر آمریکا را ترجیح می‌داد و دوست داشت آن‌جا بماند به شوخی گفتمش به خاطر دل ما بیا ایران تا ما هم رفیق دندان‌ پزشک خارج درس خوانده داشته باشیم و برای ساخت دندان مصنوعی سراغ خودت بیایم! شبهات اعتقادی روز دنیا را هم مطرح کردند و از فیزیکدان معروفی گفتند که صبح از خواب بلند شده است و برهان نظم را زیر سؤال برده است و گفته است که خدایی در کار نیست و این حرف‌ها را آخوندها درست کرده‌اند!

خندان گفتم این که چیز جدیدی نیست. کفّار مدرن امروزی فقط بلدند همان حرف‌های قدیمی ‌هایشان را در زر ورق‌ های جدید بپیچند و به عنوان نظریات نوین به خورد مردم دهند. نهایت چیزی که این و اجداد اعتقادیشان می‌گویند ایجاد تردید و شبهه در براهین اثبات ذات باری است که بسیار بچه‌گانه از نفی یک برهان به نفی خداوند می‌رسند بدون توجّه به این‌که برای اثبات یک چیز یک برهان کافی است امّا برای نفی باید تمام ادلّه ردّ شود تا انکار صحیح باشد و همین است که قرآن دائماً تأکید می‌کند که «و ما لهم به من سلطان» و یا «قل هاتوا برهانکم» و امثال این تعابیر.

گیرم که با فرمول فیزیک ثابت کردید که برهان نظم قابل مناقشه است خب باشد؛ مگر براهین اثبات ذات منحصر در برهان نظم است و مگر با تردید در یک مقدّمه یکی از چندین و چند برهان، می‌توان اصل آن را انکار کرد؟

- دنده چهار!
اوّل با احتیاط پرسید می ‌تواند حرف بزند یا خیر؟ بعد هم که کمی احساس صمیمیت کرد و مطمئن شد با نیروهای امنیتی و سربازان گمنام مواجه نیست، ترمز دستی کلام را کشید و پایش را تا آخر روی گازِ انتقاد و نقل مشکلات و حتّی بدگویی فشار داد و شروع کرد به زمین و زمان عنایت کردن!

اگر کمی مخاطب شناسیم را خرج می‌کردم باید از مدل نشستنش بر صندلی و لحن کلامش زودتر می‌فهمیدم که از طایفه فرمانداران است و ماشین سنگین می‌ راند آن هم از نوع اتوبوسش! به قاعده یک مدیرِ کلّ تازه به مسؤولیت رسیده پیشنهاد و نظر در ذهن داشت و به قاعده یک مجریِ صدای آمریکا انتقاد و اشکال به اول و آخر نظام نثار می‌کرد. از آن ناشکرهایی بود که اعصابِ تحمّل خودشان را هم نداشتند و آثار درگیریشان با خویش در روح و جانشان باقی مانده بود.

کلّی از وضعیت نان نالید و از بی کیفیتی و جوش شیرین موجود در آن شکایت کرد و بعد رفت سراغ وضعیت جاده ‌ها و راه ‌ها و با دنده چهار از روی جنازه همه مسؤولین راه و ترابری رد شد. هر وقت هم که در آینه بغلش نظری می‌انداخت ذکر خیری از گرانی می‌کرد و گازوئیلِ قیمتِ 160 تومان مانند ابریشم و زعفران دست نایافتنی می‌دانست! هر چه خواستم ترمز دستی‌اش را پیدا کنم و کمی از سرعتش کم کند نمی ‌شد و ظاهراً آرزوی معلّم شدنی که در کودکی داشت را می‌خواست با آموزش به این بنده کمترین تحقّق بخشد.

از سوی دیگر نیز به تور کسی افتاده بود که از هیچ چیز مانند ناشکری متنفر نبود و از هیچ خصلتی مثل پرتوقّعی و کفران نعمت بدش نمی‌آمد؛ لذا خیلی زودتر از مقدار معمول کاسه صبرم دچار سر رفتگی شد و به اصطلاح خودمانی کم آوردم و مقابله به مثل را آغاز کردم و مثل خودش شدم آموزگاری عصبانی که هنگام تصحیح برگه اشتباهات شاگردش را چماق وار بر سرش می کوبد. از تغییرات و نعمات و برکاتی که در سراسر زندگیمان موج می‌زند گفتم و از این که نباید وجود اشکالات و مشکلات – که قابل انکار نیست و اصلا بر منکرش لعنت – باعث شود بی ‌انصافی کنیم و حق را نبینیم و گذشته‌ مان را فراموش کنیم. از خاطرات سالی یک بار برنج خوردنِ پدرم گفتم که او هم تایید کرد.

- از سراب تا سرِ آب
آرام آغاز کرد آن قدر آرام که باورم نمی‌شد این آغاز به آن انجام برسد. ازعرفان و کتب عرفانی پرسید. بخش بدبین دلم می‌گفت لابدّ از آن مردمانی است که با خواندن چند کرامت و خاطره از بزرگان و علما دچار گرفتگی جوّ شده ‌اند و می‌خواهند عارف شوند ولی بخشِ خوش بین دل امیدوارم می‌کرد که نه ان‌شاءالله اینچنین نیست و دنبال حقیقت و بندگی خداست؛ خیلی زود هم فهمیدم حقّ با این بخش بوده نه آن بخش و بنده خدا سرشار از صداقت و معنویت است؛ حتّی اگر جرأت می‌کردم نورانیت را هم اضافه می‌کردم، ‌امّا چون می‌دانم تشخیص نورانیتِ به این معنا حرفی است بزرگتر از دهان بنده و حتّی بزرگتر از بنده ‌ها به همان معنویت اکتفا می‌کنم.

برعکس بسیاری از مخاطبین وقتی حرف می‌زد حرصی برای زیاده گویی نداشت و وقتی گوش می‌داد فقط گوش می‌داد و بر پابرهنه آمدن در میان صحبت هیچ اصرار نمی‌کرد (باز هم برعکس خیلی‌ها!) از آن با همّت هایی بود که به دنبال حقیقت و رسیدن به معنویت به هر جا سرزده‌ اند و در هر گوشه و کناری که نشانی از آن شنیده‌ اند سراغش را گرفته‌اند.

خودش می‌گفت 15 سال به هر دری زده است تا به آرامش واقعی و معنویت حقیقی برسد و ظاهراً چون اوایل راهنمای خوبی نداشته حتّی در بیابان های عرفان ‌های کاذب هم دنبال چشمه‌ای زلال گشته بود گرچه آن‌طور که خودش می‌گفت سراب‌های آب ‌نما سیرابش نکرده‌اند و به نتیجه مطلوب و مقصد ومقصود خود نرسیده است. از قریب به اتّفاق مکاتب و مذاهب عرفانیِ غربی و شرقی و شمالی و جنوبی هم آگاه بود و مزه‌ شان کرده بود از زیر شاخه‌های عرفان کابالا و مکاتب آمریکای جنوبی گرفته تا شعبه‌ هایی از یوگا و تفکّرات اوشو و غیره و غیره اهل مراقبه بود.

از هدایتش و کمک الهی برای راه یافتنش به حق و حقیقت که گفت داشت کار چشمم را به گریه می‌کشاند. با عنایت خدای کریم از آن سرابِ تاریک تا سرِ آبِ حقیقت راه یافته بود و در اتّفاقی عجیب با مرحوم محمد حسن الهی طباطبایی -که درجاتش افزون باد- ارتباط گرفته بود و به نوعی آغاز هدایتش را اثر عنایت ایشان می‌دانست بعد هم خودرا در دامان الطاف مرحوم قاضی رحمة الله علیه دیده بود و عجیب به ایشان علاقه داشت.

اوایل که از عرفان پرسید و خواست چند کتاب عرفانی برایش معرّفی کنم متفکّرانه برایش منبر رفتم و از تفاوت عرفان عملی و عرفان نظری گفتم و از اینکه باید برای خواندن عرفان نظری مقدّماتی را فراهم کرد امّا عرفان عملی با همان عمل به دستورات الهی حاصل می‌شود و راهی است که برای همه فراهم است و مقدّمه رسیدن به معرفت حقیقی و محبّت واقعی خداوند متعال محسوب می‌شود، کلّی هم برایش از این‌که باید دنبال بندگی خدا بود تا ایمان تقویت شود و امثال این نصایح مشفقانه سخن راندم، امّا کمی که حرف زد و از حالات و روحیاتش برایم گفت به این نتیجه رسیدم که باید بیشتر گوش باشم تا زبان.

خدا حفظ کند آن استاد آمریکایی معروف را که برایمان می‌گفت من تقریبا همه نوع مذهبی داشتم و حتّی مدّتی هم کلّا بی‌دین بودم تا این‌که ترجمه‌ای از نهج‌البلاغه به زبان انگلیسی به دستم رسید و بیچاره‌ام کرد. می‌گفت چنان شیدای شخصیت شگفت انگیز مولا شده بودم که قبل از این‌که مسلمان شوم شیعه مرتضی علی‌ (علیه السلام) شدم. وی هم اکنون از اندیشمندان بزرگ و تاثیر گذاری است که عدّه زیادی از طلّاب و فضلاء از مباحث علمی او بهره‌می‌برند.

امثال این راه‌ یافتگان به حق علاوه بر استواری و استحکام در مواضعی که دارند به خاطر آشنایی به نقاط ضعف و اشکالات و مشکلات سایر مکاتب و مذاهب برای تبلیغ و راهنمایی و دستگیری از دیگران نیز بسیار قابل استفاده‌اند،دقّت در این‌که بسیاری از بهترین مبلّغین و مروّجینِ حقیقت همیشه مستبصرین و نجات یافتگان هستند نیز تاییدی است بر همین ادّعا.

به همین خاطر خواستمش که باز هم به ما سر بزند و ارتباطش را قطع نکند تا هم اگر کمکی از دست ما بر‌می‌آمد انجام دهیم و هم این‌که از تجربیات و زیبایی‌های روح لطیفش بهره‌مند شویم. اهمّیت ارتباط داشتن با علمای ربّانی و عارفان واقعی را هم برایش گوش‌زد کردم و از لزوم بهره بردن و عرضه حالات و مکاشفات برای ولیّ خدا برایش گفتم واقعاً مانند دانش‌آموز خوش استعدادی بود که اگر معلّم و مدرسه و فضای خوبی داشت حتماً در کنکور رتبه یک رقمی‌ می‌آورد.

آرامش آغاز به طوفانی در پایان تبدیل شده بود طوفانی در درونم که پس از رفتنش مدّتی ذهنم را درگیر کرده بود و مبهوت از هدایت‌های لطیف پروردگار به او و ماجراهای عجیب زندگانیش می‌اندیشیدم طوری که بنده خدایی که بعد از او در مقابلم نشست مجبور شد سوالش را دوباره بپرسد تا برگردم به باغ و جوابش را بدهم. قربان «یهدی من یشاء» بودنش بروم که برخی را در اوج ناآشنایی به سوی خود می‌کشد و عدّه‌ای را با این‌که مقیم حرمند مَحرم نمی‌داند و راهشان نمی‌دهد.

خدا نکند حرم نشینِ نامحرم باشیم وچون شوره‌زاری نباشیم که خود را از الطافِ باران مهر او محروم کنیم بارانی که در لطافت طبعش خلاف نیست...

- ختامه مسک
دو سه شب آخر کارمان بارانی سیل آسا باریدن گرفت که به همان میزان که دل مردم و هوای تهران را آباد کرد نمایشگاه بزرنتی ما را خراب نمود! به همین دلیل شب عید فطر دیگر کرکره نمایشگاه را کشیدیم پایین و مشتریان مشتاق را می‌گفتیم که شرمنده خمیرمان تمام شد و دیگر پخت نداریم! عزیزی هنرمند که از موسم پربرکت حجّ سال گذشته توفیق آشناییش را پیدا کرده بودم تماس گرفت و با افسوس گفت حاج‌آقا اومدم امامزاده صالح ببینمتون ولی اینجا خبری نیست و نشد یکدیگر را ببینیم.

اشتیاقی که به دیدنش داشتم و خاطرات شیرینی که با دیدنش در ذهنم مرور می‌شد باعث شد از او بخواهم همان‌جا بماند تا خودم را برسانم و تجدید عهدی کنیم. به سرعت خود را به امامزاده رساندم و دیدار تازه کردیم گویندگی چندین و چند ساله‌اش در رادیو یکی از هنرهایش بود که به برکت طنین زیبای صدا و نفس گرمش خوب هم از پسش بر آمده بود. اهل خط هم بود و نستعلیق هنرمندانه ‌اش استاد بودنش را گواهی می‌داد طرفه این‌که انگشتانش توفیق کتابت قرآن را هم پیدا کرده بود.

دستی هم بر آتش شعر داشت و یادگاری زیبایی که در سفر حج از او داشتم ترکیبی بود از هنر دوم و سومش یعنی شعری که سروده بود و به خط خودش برایم تحریر نموده بود. خلاصه این‌که از دوستان دوست داشتنی بود و دیدارش در شب آخر تجریش نشینی مسک الختام محسوب می‌شد اگر خوف این را نداشتم که رفاقتش با بنده برایش گران تمام شود اسم و رسمش را هم افشا می‌نمودم! رفیق شفیق زحمت کشیده بود و تابلوی زیبای دیگری از تراوشات کلک هنرش به رسم یادبود تحفه آورده بود و به درستی که زیبایی شعر شکّرین سعدی و خطّ چشم نواز نستعلیق در آن وانفسای دود و ماشین زدگی بالای شهر حکم کیمیا را داشت.

هدیه شیرین دوست دیرین عیدی شب عید فطرمان بود و و شاید شعر شکرین سعدی نیز برای این نوشتار مناسب ترین خاتمه باشد که بدانیم اگر اهل محبت الهی نباشیم علم و حکمتمان نیز سودی نخواهد داشت:

عشقبازی نه طریق حکما بود ولی چشم جادوی تو دل می‌برد از دست حکیم

- کمبریج یا کامبوج؟
کارشناسی ارشد داشت در یک رشته خاصّ و جالب. خیلی علاقمند به ادامه تحصیل بود. هم آمریکا می توانست برود و هم سوئد و تنها مانع سر راهش مادر تنها و مهربانی بود که نگرانِ تنها گذاشتنِ او بود. در مورد دانشگاه های ایران هم می‌گفت آزادهایشان را که خدا بگم چه کارشان کند! برای دکتری پولی در حدود شصت میلیون تومان می‌خواهند؛ برای دولتی هایشان هم باید با رستم خان از خان های هفت گانه عبور کرد که خدا نصیبِ دیو سپید هم نکند! (البتّه آن‌ها را دیگر لعن نکرد!)

پرسیدم تحصیل در خارج هزینه‌ای برایت ندارد؟ گفت:«در سوئد نه تنها هزینه ندارد که حتّی بورسیه می‌کنند و ماهی 4000 هزار دلار کمک هزینه می‌دهند و التزامی هم برای ماندن نمی ‌خواهند»گفتمش تصمیم نهایی قطعا با خودِ توست امّا دو نکته برایت می‌گویم که شاید در تصمیم گیری کمکت کند. یکی این که دین دار ماندن در محیط آنجا خیلی سخت تر از این جاست و شما که ظاهرا این مسایل برایت مهمّ است باید خیلی مراقبِ این جهت باشی. زیاد سراغ داریم کسانی که در محیط آن‌جا چوب حراج زده‌اند به دین و ایمانشان و یاخیلی های دیگری که «چو بید برسر ایمان خویش لرزان» شده‌اند.

نکته دیگر هم خاطره آن عزیزی بود که گفته بود می خواستم قم بمانم و درس بخوانم که از شهرستان گفتند پدرت مریض است و به تو نیاز دارد و جمله آن ولیّ خدایی که به ایشان گفته بود خدا می تواند آنچه در قم به تو می‌رسد در شهرستان به تو برساند و همان هم شد الحمدلله. (البتّه برای توضیح بیشتر این را هم برایش گفتم که نسبت حوزه قم نسبت به حوزه شهرستان‌ها مثل نسبت دانشگاه کمبریج است به دانشگاه کامبوج!)

پیشنهاد دادم با مادر بماند و از مادر بخواهد دعایش کند تا به خواست خدا دست اندازهای هفت خانِ دانشگاه ‌های دولتی خودمان برایش هموار شود و مشکل ادامه تحصیلش حل گردد و خدا آن‌چه می‌خواهد در سوئد و آمریکا نصیبش کند در همین ایران خودمان به او برساند البتّه تاکید را موکّد کردم که این فقط یک پیشنهاد است و باز هم خودت بیندیش که کدام را انتخاب کنی! انّا هدیناه السبیل امّا شاکرا و امّا کفوراً!

- خدا هست یا نه؟
سه سال بود همسرش در زندان افتاده بود و برای تامین مخارج زندگی دچار مشکل بود با این سوال شروع کرد که آیا میتوانم روزه ام را به خاطر سختی شرایط کار و فشار تشنگی افطار کنم یاخیر؟ و بعد مشغول باز کردن سفره دلش شد و مهمانمان کرد به درد دل های سوزناکش که همسرم را خودم معرّفی کردم و تاسه سال بچه هایم بالاسر ندارند.

یارانه های هدفمند را هم نمی تواست بگیرد و کمیته امدادی ها هم گفته بودندش که نمیتوانیم خانواده یک مجرم را تامین کنیم که او با خیال راحت خلاف کند! هر چه راهکار پیشنهاد کردم قبلا آزموده بود تا این که تیر همیشه خلاص را در کمان گذاشتم و گفتمش ظاهرا تنها راه پیش روی شما همان دعا و توکّل و توسّل است. پرسیدم: حضرت عبّاسی خدا هست یا نه؟ وآیا تا الانش رهایتان کرده و حیران مانده ‌اید؟ شکرکنان و حمدگویان گفت نه الحمدلله تا الان که الان است به خودمان واگذارمان نکرده است و چرخ زندگیمان چرخیده است.

گفتمش خوب شما که چنین پشتیبان و پناهگاه محکمی دارید نباید این‌قدر نگران باشید و غصّه بخورید. نه یارانه ‌ها بدون اراده خداوند یارای یاری به عبد خدا را دارند و نه کمک کمیته امداد تا خدا نخواهد گرهی از مشکلات می‌گشاید و حال که خدایی را قبول دارید که تاکنون کمتان نگذاشته و بدهکارتان نشده است نگرانی معنا ندارد.

خواندن واقعه و استغفار زیاد را هم سفارش کردم که خیلی در روایات برای برطرف شدن مشکلات و برکت یافتن زندگی بر آن تاکید شده است.



منبع: حوزه نیوز



درمان تبخال تناسلی: 12 درمان خانگی تبخال تناسلی زنان و مردان