آخرین دیدار من با مادرم


آخرین دیدار من با مادرم

(آخرین دیدارمن با مادرم) این نگاهی بود،ولی نگاه آخرش نگاه آخر،نگاه مادرم با من نگاه آخر مادر،نگاه پر درد و پر اندوه مادر ناله و زاری می کنم، هزاران بار فریاد سر می دهم فریادهایی گوش خراش سرشاعر:محمد پارسایی

(آخرین دیدارمن با مادرم)
این نگاهی بود،ولی نگاه آخرش
نگاه آخر،نگاه مادرم با من
نگاه آخر مادر،نگاه پر درد و پر اندوه مادر
ناله و زاری می کنم،
هزاران بار فریاد سر می دهم
فریادهایی گوش خراش سر می دهم
سر می دهم فریاد های گوش خراشی که برد امان را زآدمی
نگاه می کنم بر مادرم
نگاه می کنم بر مادرم،که در بستر مرگ نگاهم می کند ،باز
چشمهایش به چشمهایم گره خورده ،خدایا
نگاهی آرام و مظلومانه دارد
اشک زچشمانم می زند فواره بیرون،بی آنکه کنم کاری
بی آنکه برد کاری زدستانم
هزاران فریاد،هزاران فریاد
چشمهای خسته ی مادر به نگاهم گره خورده در این لحظه ها
در درونم آتشی بر پا شده
این آخرین نگاه با مادر است
چشمانم غرق در گریه و خون است ،مادرم
این آخرین نگاه با مادر است
این آخرین لحظه ها با مادر است
این آخرین دیدار ما با مادر است
این آخرین دیدار ما با مادر است
جان من جان می دهد در کنارم
جان من جان می دهد در کنارم
کاری زدستانم بر نمی آید برایش
آخرین نگاه با مادرم بود
چقدر مظلومانه نگاهم می کرد،چقدر مظلومانه
چه مظلومانه ،در سکوت بود،که بوی مرگ می آمد
چه مظلومانه نگاهم می کرد
اشک زچشمان خسته اش بود سرازیر
مرگ مادر،بردزندگانی را بر تباهی و سیاهی
مرگ آن مادر،برید زندگانی را زمن دیگر
مرگ آن مادر،سست کرد زندگانی را زمن دیگر
مرگ آن مادر،تباه کرد تمام زندگانی را
ناتوانم،ناتوانم،دیگر مادر ندارم،
ناتوانم،ناتوانم،دیگر محبت بر وجودم ندارم
گشتم یتیم،دیگر محبت بر وجودم نیست
حالا چه کنم،دیگر توان در بدن خسته ندارم
حالا چه کنم،دیگر قدرتی در جان ندارم
مادر ، دوستدار بی منت فرزند
مادر ، غمخوار بی منت فرزند
در این دنیای تنها،دیگر مادر ندارم
در این تنهایی غربت
در این تنهایی بی کس
دیگر مادر ندارم
در این تنهایی ،تنهای ،تنهایم دگر
مادرم، زندگانی را به من آموخت
مادرم ،زندگانی را به من آموخت
آموخت،که چگونه کنم، زندگانی در این دنیای بی کس
زره ، زره ، آب شد
آب شد ، از دردهای زندگانی
کمرش گشت خمیده ، تا که بالنده شدم
چشمانش کم نور گشت ، تا که بالنده شدم
دستانش بی رمق گشت ، تا که بالنده شدم
ولی،در طول زندگانی ،هیچ شکوه زمن نکرد
مادرم،مادرم،تمام زندگانی ام
مادرم،تمام جهان زندگانی ام
مادرم با نگاه های خسته و مظلومانه اش در بستر مرگ
چشمهای خویش را در چشمانم بدوخت
هزاران و هزاران ،پند آموخت به من در زندگانی
نگاهش بود مظلومانه،که وجودم گرفت آتش ز نگاهش به من
خون فواره می زد زچشمانم،کاری زدستانم بر نمی آید
آخرین نگاه،با نگاهی غریبانه ،به من گفت
وای،مرگم فرا رسید ،دارم از پیش شما می روم دگر
خداحافظ فرزندانم،خداحافظ ؛
چشمانم زخود می گشت بی خود
کاری زدستانم بر نمی آمد
نفس زجانش ،پدیدار دگر پدیدار نبود
آخرین نگاه با مادرم بود
دور شد،دور شد، زما دگر زما
از دست رفت، رفت دگر ،
زدستانم کاری بر نمی آمد
چه مظلومانه صدایمان می کرد
همگی دور مادر ،زده بودیم ،دور ،دور بزرگی
این دور تنهایی بود
این دور سفر مادرمان بود
اشک می بارید زچشمانم
خون می بارید زچشمانم
کاری زدستانم بر نمی آمد
مادرم آن صفای قلب و جانم رفت از پیش ما دیگر
در آخرین نگاه هایش،نگاه می کرد فرزندان را
صدا می زد،صدا می زد
صدای خسته ،صدای پر از درد و پر مهربانی
صدا می زد،می گفت:خداحافظ ،خداحافظ عزیزانم
خداحافظ ،خداحافظ عزیزانم
می گفت:چگونه خواهید سپری کنید، بدون من در زندگانی
چه کسی حافظ شماست، بعد از من در زندگانی
خورشید مادرم،گشت بی نور دیگر
ستاره ی مادرم،گشت بی فروغ دیگر
دلهای همه گشت پر از اندوه و ماتم
دلهای همه گشت،پر از اندوه و ماتم
مادرم،زپیش ما رفت دگر
مادرم،پرواز کرد و رفت ز پیش ما دیگر
مادرم ،زپیش ما تا ابد رفت دگر
خاک ربود مادرم را به تنهایی
قبر سنگی،مادرم را زما کرد جدا
زما کرد جدا ،ما که تنهای،تنهایم دگر
گشتیم ،شدیم،تنهای،تنها ما دگر
روی قبر سنگ مادرم،نوشته بود،خداحافظ ای مادرم
رفتیم به خانه،خانه بوی تنهایی و غربت به ما می داد
رفتیم به خانه،خانه بوی بی مادری می داد به ما
دیگر نیست مادر در این خانه ی بی خانه دگر
که شود ویران خانه ی بی مادر در این غربت و تنهایی ما
چگونه توانم، بنشینم در کنج خانه ی بی مادر در این شبهای تنها
سکوت بی کسی زین خانه برون می آید
سکوت بی مادری درین شب صدا می زند
سکوت بی مادری به درهای خانه می کوبد
شبهای دگر می آمد به یادم
وجودم گرفت ،آتش
نازنین مادرم ،درین شب در ین خانه نمی باشد
امانم را می برد،می برد این شبهای بی مادر درین خانه
داستان زندگانی مادرم،به پایان رسید دیگر
این آخرین نگاه با مادرم بود
آری،آری،این آخرین نگاه با مادرم بود
آخرین نگاهی که وجودم تا ابد آتش گرفت
آخرین نگاه با مادرم بود
آخرین نگاه با همدم و همزبانم بود
به یادم می آمد،خاطرات مادرم
می شد،پدیدار خاطرات مادرم
وای،وای،هزاران فریاد،زود گذشت و ما نفهمیدیم
وای،وای،هزاران فریاد ،رفت مادرم
مادرم ،صفای دل و جانم رفت دگر
مادرم،صفای جانم رفت دگر
پند می داد ،هزاران پند به ما در زندگانی به ما
که باشید،در ره راست در زندگانی ای عزیزانم
که باشید در ره پروردگاری
که باشید در ره سر افرازی
که باشید در ره بزرگواری
حالا چگونه بی مادر در زندگانی سر کنم
در این دنیای تنها،چگونه سر کنم بی مادری را
یک عمر در کنارم بودی و ما نشناختیم
عمری هزاران سختی کشیدی و ما ندانستیم
زحمتهای دیروزش ،جانم را می سوزاند همچون شعله های مذاب
قدر دستان پر زحمتش را ندانستیم
حالا چگونه بی او سر کنیم، عمری را در زندگی
انگار،دیروز بود که پایمان به این دنیا رسید
چقدر زود،چقدر زود تمام شد
حالا چگونه سر کنیم بی مادری را
زندگانی بی مادری رنگی ندارد
زندگانی بی مادری احساسی ندارد
در این دنیای رنگارنگ، فقط مادران، یکرنگ
فقط ،مادران یکرنگ و صاف اند
ولی دیگر ،مادر درین خانه نمی باشد
شدیم،تنهای و تنها درین خانه دگر
این آخرین نگاه با مادرم بود
نگاهی که وجودم پر آتش و پر درد شد
این آخرین نگاه با مادرم بود
آری،این آخرین نگاه با مادرم بود
آخرین نگاهی که وجودم را سوزاند
آخرین نگاهی که وجودم را سوزاند
نگاهی که رنگ و بوی دیگر داشت
نگاهی که بوی آخر می داد
نگاهی که بوی پایان زندگی می داد
نگاهی که پایان عمر مادرم بود




حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


عکس | قابی دیدنی از بازیگر زن پُرحاشیه در حرم امام رضا(ع)