انحنای چشمانت
انحنای چشمانت بیشهی نوریست که جهانم را در پناه خود گرفته است و من سرشار از انتظار تماشا می کنم آمدن خورشید را از دروازهی شب تا پیراهن من راهی نیست اگر بیایی... هر چه بیشتر از...
انحنای چشمانت
بیشهی نوریست
که جهانم را
در پناه خود گرفته است
و من سرشار از انتظار
تماشا می کنم
آمدن خورشید را
از دروازهی شب
تا پیراهن من
راهی نیست
اگر بیایی ...
هر چه بیشتر
از دوستان و آشنایان می میرند
بیشتر به معادلهی ما و عدد یک
می اندیشم
و بیشتر از کلمه می گریزم
فانوس تنهاییم
در دست شب به راه افتاده
میان تصویرهای غمناک
از ریزش سرد شهابها می گذرد
و آتش هزار و یک شب غربتِ فراموشی
می نوشد مرا
همه چی از تو به راه افتاد
با رویش نبودنت
و تراوش زمزمهی باد
در ته چشمانم
همهی تپشهای آینه
به تصویر دوزخ در آمیخت
تا آن جا که غرورم را
مچاله کردی در مشت زمین
من اما هنوز
همان طور خاکی
به پای تو ایستادهام