داستان کوتاه گربه سیاه اثر ادگار آلن پو
ادگار آلن پو Edgar Allan Poe یکی از نویسندگانی است که در زمینه داستانهای کوتاه و بلند ترسناک زبانزد دارد. داستان هایی که ترکیبی از یک حس راز آلود و همچنین کاراگاهی هستند در پرونده این نویسنده زیاد به چشم میخورد. در ادامه با متن کامل داستان کوتاه گربه سیاه اثر ادگار آلن پو با […] نوشته داستان کوتاه گربه سیاه اثر ادگار آلن پو اولین بار در نت...
ادگار آلن پو Edgar Allan Poe یکی از نویسندگانی است که در زمینه داستانهای کوتاه و بلند ترسناک زبانزد دارد. داستان هایی که ترکیبی از یک حس راز آلود و همچنین کاراگاهی هستند در پرونده این نویسنده زیاد به چشم میخورد. در ادامه با متن کامل داستان کوتاه گربه سیاه اثر ادگار آلن پو با نت نوشت همراه باشید.
ادگار آلن پو
خالق جنبش رمانتیک امریکا
ادگار آلن پو Edgar Allan Poe متولد ۱۹ ژانویه ۱۸۰۹ درگذشتهٔ ۷ اکتبر ۱۸۴۹ نویسنده، شاعر، ویراستار و منتقد ادبی اهل آمریکا بود که از او به عنوان پایهگذاران جنبش رمانتیک آمریکا یاد میشود. داستانهای پو به خاطر رازآلود و ترسناک بودن مشهور شدهاند.
پو از اولین نویسندگان داستان کوتاه آمریکایی به حساب میآید و از او به عنوان مبدع داستانهای کارآگاهی نیز یاد میشود. همچنین از نخستین افرادی بود که از ژانر علمی تخیلی استفاده کرد. او اولین نویسنده مشهور آمریکایی بود که سعی کرد تنها از راه نویسندگی مخارج زندگیاش را تأمین کند، و به همین خاطر دچار مشکلات مالی در کار و زندگیاش شد. یکی از داستانهای کوتاه این نویسنده گربه سیاه است است که خواندن آن خالی از بهره نخواهد بود.
داستان کوتاه گربه سیاه
عجیبترین و در عین حال سادهترین داستانی را که هم اکنون میخواهم بنویسم، نه توقع دارم و نه تقاضا میکنم کسی باور کند. اصلا باید دیوانه باشم که چنین توقعی داشته باشم، در حالی که مشاعر شخص خود من شواهد را رد میکنن. اما، دیوانه که نیستم و بیگمان خواب هم نمیبینم. ولی فردا میمیرم و امروز میخواهم خود را سبک کنم. قصد من در حال حاضر این است که یک رشته وقایع صرف خانگی را مختصر و مفید و بدون تفسیر در برابر دید جهانیان بگذارم.
این وقایع با پیامدهایشان مرا ترساندهاند، شکنجه دادهاند، نابود کردهاند. با این همه نخواهم کوشید آنها را بشکافم. برای من چیزی جز “ترس” نداشتهاند، حال آنکه برای خیلیها بیشتر پیچیده خواهند نِمود تا ترسناک. بعدها شاید مغزی پیدا شود که وهم مرا پیش پا افتاده نشان دهد، مغزی آرامتر، منطقیتر و هیجان انگیزتر از مغز من، که شاید در وقایعی که با ترس و حیرت شرح میدهم، چیزی جز سلسله متعارف از علتها و معلولهای کاملا طبیعی پیدا نکند.
بیشتر بخوانید: داستان کوتاه قلب افشاگر اثر ادگار آلن پو
من از کودکی به خاطر حرف شنوی و مهربانیم مورد توجه بودم. حتی نازکدلیم به حدی بود که مرا مورد تمسخر دوستانم قرار میداد. به حیوانات علاقهی زیادی داشتم و والدینم انواع حیوانات دست آموز را برای من گرفته بودند. بیشتر وقت خود را با آنها میگذراندم و از هیچ چیز به اندازه غذا دادن و نوازش کردن آنها لذت نمیبردم. این خصوصیت شخصی با من رشد کرد و در بزرگسالی مایهی لذت عمده من شد. کسی که مهر سگ وفادار و باهوشی در دلش افتاده باشد، بدون توضیحات من نیز میتواند چگونگی یا میزان لذت را دریابد. در عشق بی دریغ و فداکارانهی حیوان چیزی هست که اگر کسی دوستی حقیر و پایبندی اندک انسان محض را آزموده باشد به دلش مینشیند.
من زود ازدواج کردم و خوشبختانه پی بردم که همسرم طبعی سازگار با طبع من دارد. او که علاقه مرا به حیوانات دست آموز میدید، هیچ فرصتی را برای تهیه حیوانات دوست داشتن از دست نمیداد. ما پرنده داشتیم، ماهی قرمز داشتیم، یک سگ خوب داشتیم، خرگوش داشتیم، یک میمون کوچک داشتیم و یک گربه.
این آخری حیوانی بزرگ و زیبا بود. تماما سیاه. و به حد شگفت انگیزی باهوش. در مورد هوش او همسرم که ذرهای خرافاتی نبود غالبا به یک باور عمومی دیرینه اشاره میکرد که همه گربههای سیاه را ساحرگانی در لباس مبدل میشمرد. البته هیچگاه جدی نمیگفت و من نیز آن را تنها به این دلیل گفتم که هم اکنون تصادفا به یادم آمد.
پلوتو، نام این گربه بود. حیوان و همبازی محبوب من بود. تنها من به او غذا میدادم و او هم مرا هر جای خانه که میرفتم همراهی میکرد. حتی به سختی میتوانستم مانع از آن شوم که در بیرون خانه نیز به دنبالم بیاید.
دوستی ما به همین سان سالها به درازا کشید. دراین میان اخلاق و رفتار من به واسطهی افراط در باده خواری (با شرمندگی باید اعتراف کنم) بسیار بد شده بود. روز به روز دمدمیتر و زودرنجتر و بیاعتناتر به احساسات دیگران میشدم. خود از اینکه به همسرم ناسزا میگفتم رنج میبردم. سرانجام، کارم حتی به دست بلند کردن روی او هم کشید.
حیوانات من نیز البته ناچار بودند تغییر حال مرا احساس کنند. من نه تنها از آنان غفلت میکردم بلکه حتی با آنها بدرفتاری میکردم. به پلوتو اما آنقدر توجه داشتم که از بدرفتاری با او خودداری کنم، ولی در بدرفتاری با خرگوشها، میمون و یا حتی سگ، هنگامی که تصادفا یا از روی محبت سر راهم سبز میشدند، تردید به خود راه نمیدادم. ولی بیماریم روز به روز حادتر میشد. مگر دردی بدتر از درد الکل هم هست! و سرانجام حتی پلوتو که دیگر داشت پیر میشد و از این رو کمی زودرنج تر شده بود، شروع به تجربهی آثار بدخلقی من کرد.
یک شب که مست لایعقل از یکی از پاتوقهایم در شهر به خانه بازگشتم، تصور کردم که گربه از من پرهیز میکند. او را گرفتم و او، وحشتزده از خشونت من، اندک جراحتی با دندان بر دستم وارد آورد. خشمی اهریمنی بیدرنگ بر من چیره شد. از خود بی خود شدم. روح انسانی گویی به آنی از پیکرم گریخت. شرارتی بس شیطانی، که از مشروب تغذیه میکرد، تمامی تار و پود وجود مرا به لرزه درآورد. قلمتراشی از جیب جلیقهام درآوردم و آن را باز کردم و گلوی حیوان بیچاره را گرفتم و یکی از چشمانش را با دقت از کاسه درآوردم! از نوشتن این شرارت ننگین سرخ میشوم، میسوزم، میلرزم.
هنگامیکه عقلم با طلوع آفتاب به جای خود بازگشت و خواب شب مستی را از سرم پراند، در مورد جنایتی که مرتکب شدم هم دچار احساس ترس و هم پشیمانی شدم. ولی در بهترین حالت، احساسی ضعیف و مبهم بود و روح به حال پیشین خود باقی ماند. باده خواری از سر گرفتم و چندی نگذشت که همه خاطرهی آن عمل را در می غرق کردم.
در این میان، گربه کم کم بهبود مییافت. البته کاسه خالی چشم منظره ترسناکی داشت ولی گربه گویا دردی احساس نمیکرد. و چون گذشته در خانه میگشت. اما چنان که انتظار میرفت با نزدیک شدن من از ترس پا به فرار میگذاشت. از قلب من هنوز عمده حسی برجا مانده بود؛ در آغاز از دیدن نفرت آشکار موچودی که زمانی مرا آنچنان دوست میداشت، به درد میآمدم. هر چند این احساس نیز اندکی بعد جای خود را به خشم داد و سپس گویی برای ساقط کردن قطعی و نهایی من، روحیه تبهکاری بر من چیره شد.
بیشتر بخوانید: داستان کوتاه متزن گرشتاین اثر ادگار آلن پو و ترجمه سید حبیب گهری راد
ازاین رویه فلسفه سخنی نمیگوید، اما من به همان اندازه که از وجود روح مطمئنم، یقین دارم که تبهکاری از نخستین انگیزههای قلبی انسان است. یکی از قوای اولیه تفکیک ناپذیر یا احساساتی که به شخصیت انسان شکل میدهد.
کیست که صدبار دست به کار زشت یا نابخردانهای نزده باشد، تنها بهاین دلیل که میدانسته نباید بدان دست بزند؟ مگر ما گرایشی همیشگی، به رغم تشخیص درستمان، به زیر پا گذاشتن آنچه قانون است نداریم، آن هم تنها به این دلیل که میدانیم چنین است؟
همین روحیه تبهکاری را میگویم که کمر به نابودی نهایی من بست. همین شوق بی پایان انسان به آزردن خود، به خشونت ورزیدن با سرشت خود، به خطا کردن، به خاطر خطا کردن بود که مرا بر آن داشت زخم زدن بر پیکر حیوان زبان بسته را ادامه دهم و سرانجام کامل کنم.
یک روز صبح با کمال خونسردی کمندی به دور گردنش انداختم و به شاخه درختی حلق آویزش کردم. دارش زدم در حالی که سیل اشک از چشمانم سرازیر بود و قلبا سخت افسوس میخوردم. دارش زدم زیرا میدانستم که به من عشق میورزید و چون آگاه بودم که هیچ بهانهای برای بیمهری به دستم نداده بود.
دارش زدم چون میدانستم که بااین کار مرتکب گناه میشوم، گناه مرگباری که روح فناناپذیر مرا چنان در مخاطره میافکند که آن را، اگر چنین چیزی امکان داشته باشد، چه بسا دور از دسترس بخشش بیکران “خداوند بخشنده قهار” قرار میداد.
در شب روزی که این عمل سنگدلانه انجام گرفت، با صدای نعره آتش از خواب پریدم. پردههای تختخوابم آتش گرفته بود. آتش از همه جای خانه زبانه میکشید. با دشواری بسیار، همسرم و یک خدمتکار و من توانستیم از چنگ آتش بگریزیم، ولی چیزی از ویرانی در امان نماند. همه دارایی مادی من بر باد رفت و من از آن پس تسلیم نومیدی شدم. من منزه از این ضعفم که بکوشم رابطهای علت و معلولی میان این فاجعه و آن شرارت برقرار کنم. ولی زنجیره وقایع را شرح میدهم و امیدوارم حتی یک حلقه زنجیر را از قلم نیاندازم. در روز پس از آتش سوزی به دیدن ویرانهها رفتم. دیوارها به استثنای یکی همه فرو ریخته بودند.
این استثنا دیوار حجرهای بود نه چندان قطور، که در وسط خانه بود و سر تختخواب من به آن تکیه داشت. اندود گچ دیوار در اینجا تا حد زیادی در برابر آتش ایستادگی کرده بود، نکتهای که من آن را به تازگیش نسبت دادم. در اطراف دیوار جمعیت زیادی گرد آمده بودن و گروه بسیاری با حرارت و دقت فراوان در حال وارسی قسمت خاصی از آن بودند. کلمات “عجیب” و “خارق العاده” و سخنان مشابه دیگر کنجکاوی مرا برانگیخت. نزدیک شدم و تصویر گربه غول پیکری را دیدم که روی سطح سفید گویی چون نقش برجستهای حک شده بود. دقت تصویر به راستی شگفت انگیز بود. ریسمانی هم دور گردن حیوان دیده میشد.
از دیدن این شبح چون آن را کمتر از آن نمیشود شمرد، نخست یکه خوردم و دچار ترس شدم. ولی بعد فکرم به یاریام رسید. به یاد آوردم که گربه را در باغ نزدیک خانه به دار آویخته بودم. پس از به صدا در آمدن زنگ خطر آتش سوزی، باغ بی درنگ از جمعیت آکنده شده بود. لابد کسی از آن میان حیوان را از درخت جدا کرده بود و از پنجره بازی به داخل حجره ام انداخته بود. شاید این کار را برای بیدار کردن من از خواب کرده بودند. ریزش دیوارههای دیگر باعث فشرده شدن جسد قربانی بیرحمی من به گچ تازه دیوار شده بود و آنگاه آهک اندود، با آتش و بخار آمونیاک متصاعد از لاشه، تصویری را که من دیدم کامل کرده بود.
گرچه بدین سان به آسانی برای حقیقت شگفت انگیزی که هم اکنون شرح دادم، به عقل خود، هرچند نه به وجدانم، حساب پس دادم، از تاثیر عمیق آن در مخیلهام ذرهای کاسته نشد. ماهها نمیتوانستم گریبان خود را از چنگ روح گربه رها سازم و در این میان، کمابیش دچار احساسی شدم که به پشیمانی مینمود. اما نبود. کار به جایی کشید که افسوس فقدان گربه را خوردم و در اطرافم در پاتوقهای پستی که اکنون زیاد پرسه میزدم به جستجوی حیوان دیگری از همان نوع با ظاهری تقریبا مشابه برآمدم تا جای او را برایم پر کند.
یک شب نیمه منگ در دخمهای بس بدنام نشسته بودم که ناگهان توجهم به جسم سیاهی جلب شد که روی یکی از بشکههای بزرگ عرق جو یا نیشکر قرار داشت که عمده اثاث خانه را تشکیل میدادند. چند دقیقه بود که به سر آن بشکه چشم دوخته بودم و آنچه اکنون مرا متعجب میساخت این بود که چرا جسم را زودتر ندیده بودم. به آن نزدیک شدم و لمسش کردم. یک گربه سیاه بود، یک گربه بسیار بزرگ، دقیقا به اندازه پلوتو و بسیار شبیه به او. فقط با یک تفاوت. پلوتو یک موی سفید در بدنش نداشت، ولیاین گربه لکه سفید بزرگ، هر چند بیشکل داشت که همه سینهاش را میپوشاند.
تا به او دست زدم بلند شد و خرخری کرد و خود را به دست من مالید و نشان داد که از توجه من خوشحال است. او همان حیوانی بود که دنبالش میگشتم. بی درنگ به صاحبخانه پیشنهاد خریدش را دادم، ولی آن شخص ادعای مالکیت آن را نداشت و اصلا آن را نمیشناخت و پیشتر هرگز ندیده بودش.
به نوازش کردن او ادامه دادم و هنگامیکه آماده رفتن به خانه شدم، حیوان نشان داد که دوست دارد، مرا همراهی کند. اجازه این کار را به او دادم و در راه گاه خم میشدم و دستی به سر و گوشش میکشیدم. حیوان در خانه زود دست آموز شد و همسرم به او علاقه بسیاری پیدا کرد.
با این همه من زود پی بردم که رفته رفته از او بیزار میشود. این درست عکس توقع من بود. ولی نمیدانم چرا و چگونه چنین شد. علاقه آشکار او به من مرا برعکس آزار میداد و بیزار میکرد. اندک اندک این احساس بیزاری و آزردگی به نفرت شدید مبدل شد. از حیوان دوری میجستم، اما نوعی احساس شرمندگی و یاد عمل سنگدلانه گذشته ام، مرا از کتک زدن او باز میداشت. هفتهها نه او را کتک زدم و نه با او بدرفتاری خشونت آمیزی کردم، ولی رفته رفته بسیار آهسته، چنان تنفر ناگفتنیای از او پیدا کردم که بی سرو صدا از حضور نفرت انگیزش همچون از دم تیغ طاعون میگریختم.
بی گمان آنچه به نفرت من از حیوان میافزود، کشفی بود که در صبح فردای آوردنش به خانه ام کردم. او نیز مانند پلوتو یک چشم نداشت. هر چند، این موضوع صرفا او را نزد همسرم عزیزتر میساخت، زنی که چنان که پیشتر گفتم، فراوان دارای آن عاطفه انسانی بود که زمانی از صفات بارز من و سرچشمه بسیاری از سادهترین و نابترین لذتهای من بود.
گویا هرچه بیزاری من از این گربه بیشتر میشد، دلبستگی او به من نیز افزایش مییافت. با چنان سماجتی مرا دنبال میکرد که درکش برای خواننده دشوار است. هر جا مینشستم زیر صندلیم میخزید یا روی زانوانم میپرید و مرا غرق نوازشهای نفرت انگیز خود میکرد. تا بر میخاستم که راه بروم، میان پاهایم میخزید و مرا سکندری میداد یا چنگالهای تیز و بلندش را به لباسم میانداخت و از سینه ام بالا میرفت. در چنین مواقعی گرچه دلم میخواست با ضربتی نابودش کنم، تا حدی یاد جنایت گذشتهام، ولی بیشتر _ بگذار بی درنگ اعتراف کنم _ ترس محض از حیوان، مرا ازاین کار باز میداشت.
این ترس دقیقا ترس از بلایی مادی نبود. هر چند نمیدانم به چه شکل دیگری میتوانم تعریفش کنم، باید کمابیش با شرمساری اقرار کنم، آری، حتی دراین سلول جنایتکاران، باید کمابیش با شرمساری اقرار کنم که ترس و دلهرهای که حیوان در من پدید میآورد، با یکی از کوچکترین توهماتی که میتوان تصور کرد، افزایش یافته بود. همسرم بارها توجه مرا به چگونگی علامت سفیدی که پیشتر به آن اشاره کرده ام و تنها اختلاف آشکار حیوان بیگانه را با گربهای که من نابود کرده بودم تشکیل میداد جلب کرده بود. خواننده به یاد میآورد که این علامت با آنکه بزرگ بود، در ابتدا شکل نامشخصی داشت، ولی به تدریج -تدریجی کمابیش نامحسوس- چنان که تا مدتها عقل من میکوشید آن را موهوم و مردود بشمارد، شکل واضح و مشخصی پیدا کرده بود. اکنون تصویر شیئی بود که از نام بردنش به خود میلرزم و بیشتر به همین سبب بود که از هیولا بیزار بودم و میترسیدم و اگر جرات داشتم شرش را از سر خود کم میکردم. اکنون، شگفتا، تصویر یک شیء زشت و هراس انگیز بود: چوبهی دار آن ماشین غم انگیز و هولناکِ ترس و جنایت؛ شکنجه و مرگ!
و من اکنون به راستی دچار فلاکتی بیش از فلاکت انسان محض بودم و یک حیوان زبان بسته که همنوعش را من خودبینانه نابود کرده بودم، یک حیوان زبان بسته برای من، من که به صورت پروردگار متعال آفریده شده بودم، فراوان رنج تحمل ناپذیر تدارک دیده بود. دیگر نه در روز و نه در شب از موهبت آرامش برخوردار نبودم. در روز حیوان مرا یک لحظه تنها نمیگذاشت و شبها ساعت به ساعت از خواب میپریدم و از رویاهای آکنده از وحشتی ناگزیر بیرون میآمدم و آنگاه هرم نفس آن چیز را روی صورتم احساس میکردم و سنگینی بسیارش را، چون بختکی که توان کندنش را از سینهام نداشتم، همواره بر روی قلب خود فشرده مییافتم.
در زیر فشار رنج هایی از این دست، ته مانده ناچیز نیکی هم از درونم رخت بربست. افکار شیطانی تنها همدمان من شدند. تیرهترین و شیطانیترین افکار. دمدمی مزاجی معمول من به نفرت از همه چیز و همه کس مبدل شد، در حالیکه از طغیانهای ناگهانی و مکرر و مهارناپذیر خشمی که اکنون با چشم بسته تسلیم آن میشدم، زن بردبارم- افسوس!- عادیترین و صبورترین کسی بود که عذاب میکشید. روزی به خاطر کاری با من به سرداب ساختمان قدیمی آمد که از تنگدستی ناچار به زندگی در آن شده بودیم. گربه نیز مرا تا پایین پلکان تندشیب دنبال کرد و چون نزدیک بود مرا با سر به زمین بزند، از خشم دیوانه ام کرد.
تبری برداشتم و از شدت خشم، ترس کودکانهای را که تا آن لحظه جلوی دستم را گرفته بود از یاد بردم و ضربتی به سوی حیوان نشانه رفتم که اگر در جایی که میخواستم فرود میآمد، بی گمان او را میکشت. ولی همسرم با دست مانع از فرود آمدن تبر شد. دخالت او خشم اهریمنی مرا دوچندان ساخت. دست خود را از چنگ او بیرون کشیدم و تبر را بر سرش فرود آوردم. او بی آنکه نالهای کند، در جا بر زمین افتاد و مرد.
پس از ارتکاب این جنایت هولناک، بی درنگ و با نهایت دقت دست به کار پنهان کردن جسد شدم. میدانستم که نمیتوانم آن را بدون خطر جلب توجه همسایگان، چه در شب و چه در روز از خانه بیرون ببرم. نقشههای بسیاری از سرم گذشت. زمانی فکر کردم جسد را تکه تکه کنم و بسوزانم. زمانی دیگر تصمیم گرفتم برای آن گوری در کف سرداب بکنم. همچنین فکر کردم آن را در چاه حیاط بیفکنم یا مانند کالایی در صندوقی بسته بندیش کنم و با ترتیبات معمول از باربری بخواهم آن را از خانه بیرون ببرد. سرانجام به راه حلی رسیدم که آن را از همه این نقشهها به مصلحت نزدیکتر دیدم. تصمیم گرفتم آن را در درون دیوار سرداب بگذارم- چنان که ضبط است راهبان در قرون وسطا قربانیان خود را در داخل دیوار جا میدادهاند.
برای این منظور، سرداب بهترین جا بود. دیوارهای آن سست بنا شده بود و به تازگی با گچ بری آنها را روکش کرده بودند که رطوبت محیط مانع از سخت شدن آن گشته بود. افزون بر این، یکی از دیوارها یک برآمدگی داشت که دودکشی دروغین یا یک بخاری دیواری آن را پدید آورده بود، که آن را پر کرده و به جاهای دیگر سرداب مانند آن ساخته بودند. تردید نکردم که به سهولت میتوانم آجرها را دراین نقطه بردارم و جسد را در آن جای بدهم و دیوار را همچون پیش از نو بچینم، چنان که هیچ کس چیز مشکوکی نبیند.
محاسبهام اشتباه نبود. با دیلمی آجرها را به راحتی درآوردم و جسد را با دقت در حالت ایستاده به دیوار داخلی تکیه دادم و کل دیوار را دوباره همچون پیش چیدم. با نهایت احتیاط، ساروج و شن و کاه آوردم و اندودی ساختم که از آن پیشین قابل تشخیص نبود و سپس با دقت بسیار آن را بر روی دیوار نوساز کشیدم. چون کار به پایان رسید، خوشحال بودم که همه چیز مرتب است. دیوار ابدا نشان نمیداد که دست خورده باشد. خاکهای روی زمین را با نهایت دقت برداشتم. پیروزمندانه به اطراف نگریستم و به خود گفتم: ” هی، پس زحمتم لااقل بیهوده نبوده.”
کار بعدی من جستجوی حیوانی بود که آنهمه نکبت را موجب شده بود. زیرا من سرانجام عزم جزم کرده بودم که او را به قتل رسانم. اگر در آن لحظه میتوانستم او را بیابم، هیچ شکی در مورد سرنوشتش وجود نداشت، ولی گویا حیوان مکار از خشونت و خشم پیشین من در هراس افتاده بود و از نشان دادن خود به من در آن حال احتراز میکرد. توصیف یا تصور احساس عمیق و مبارک آرامشی که غیبت حیوان منفور در من پدید آورد، غیرممکن است. حیوان آن شب نیز خود را نشان نداد و از این رو دست کم یک شب-پس از آمدنش- توانستم خوب و آسوده بخوابم. بلی، خوابیدم به رغم سنگینی بار جنایت بر روحم!
روز دوم و سوم نیز گذشت و از شکنجه گر من خبری نشد. یک بار دیگر چون انسانی آزاد نفس میکشیدم. هیولا از ترس برای همیشه از خانه گریخته بود! دیگر هرگز او را نمیدیدم! مسرتم به حد اعلا بود! گناه عمل زشتم ذرهای پریشانم نمیکرد. سوالات اندکی پرسیدند که به سهولت پاسخ گفته شد. حتی جستجویی انجام گرفت، ولی البته چیزی کشف نشد. سعادت آینده خود را تضمین شده میدیدم.
در روز چهارم قتل، گروهی پلیس به طور نامترقبهای به خانهام آمدند و دوباره سخت آغاز به جستجوی خانه کردند. با این همه من با اطمینانی که از بابت کشف ناپذیری محل اختفای جسد داشتم، ذرهای برنیاشفتم. ماموران از من خواستند آنان را در جستجویشان همراهی کنم.
هیچ گوشه و هیچ نقطهای را نگشته باقی نگذاشتند. سرانجام برای بار سوم یا چهارم راهی سرداب شدند. من هیچ به روی خود نیاوردم. قلبم به آرامی قلب کسی میزد که معصومانه به خواب میرود. در سرداب به قدم زدن پرداختم. دستهایم را روی سینه گذاشتم و آسوده پیش و پس رفتم. پلیسها کاملا راضی شدند و عزم رفتن کردند. احساس مسرت در قلبم به حدی بود که مانع از بروزش نمیتوانستم شد. در آتش این اشتیاق میسوختم که حتی فقط یک کلمه، پیروزمندانه بر زبان آورم و اطمینان ایشان را از بی گناهی خود دوچندان کنم.
عاقبت در همان حال که گروه از پلکان بالا میرفت گفتم: ” آقایان، خوشحالم که سوئ ظن شما را برطرف ساختهام. برای همگیتان تندرستی و رفتاری مودبانهتر آرزو میکنم. ضمنا آقایان این، این خانه را بسیار خوب ساختهاند.” ( میل شدید به گفتن هر چیزِ ممکن، اجازه نمیداد بفهمم چه میگویم.) ” میتوانم بگویم آن را بسیار عالی ساخته اند. این دیوارها- ببخشید مصدع اوقات میشوم، آقایان-این دیوارها را بسیار محکم ساخته اند.” و آنگاه از فرط هیجان خودپسندی، با عصایی که در دست داشتم ضربتی محکم به آن قسمت از دیوار آجری زدم که جسد همسر دلبندم در پشتش بود. اما، پناه بر خدا! هنوز طنین صدای ضربههای من در سکوت محو نشده بود که صدایی از درون گور پاسخم داد! با فریادی ابتدا خفه و مقطع مانند هق هق گریه یک بچه و سپس بی درنگ با جیغی طولانی و بلند و ممتد، کاملا غیرعادی و غیرانسانی- یک زوزه- بانگ فریادی هم از ترس و هم از پیروزی، چنان که تنها ممکن است از دوزخ برخیزد، توامان از گلوی نفرین شدگانی در عذاب و اهریمنانی شادمان از نفرین.
سخن گفتن از افکار خودم مسخره است. در حال ضعف، تلو تلو خوران تا دیوار روبرو عقب رفتم. گروه یک لحظه از فرط ترس و حیرت بی حرکت روی پلکان ایستادند. لحظهای بعد دوازده دست مصمم مشغول ویران کردن دیوار بودند که یکپارچه فرو ریخت. جسد، که تا حد زیادی پوسیده و خون آلود بود، ایستاده در برابر چشمان ناظران نمایان شد. روی سر آن، با دهان گشاده خونین و یک چشم آتشبار، حیوان ترسناکی نشسته بود که مکرش مرا به ارتکاب قتل وسوسه کرده بود و صدای خبر چینش مرا تسلیم دژخیم کرده بود. من هیولا را در گور زندانی کرده بودم!
پاسخی بگذارید لغو پاسخ
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
دیدگاه
اگر جوابی برای دیدگاه من داده شد مرا از طریق ایمیل با خبر کن
نام *
ایمیل *
وبسایت
Current ye@r *
Leave this field empty