داستان سه قطره خونِ صادق هدایت درباره شخصیتی است به نام «میرزا احمد خان»که یک سال در تیمارستان زندگی کرده و به عنوان بیمار روانی یا دیوانه معرفی شده است. ماجرای اصلیِ این داستان، ماجرای سه قطره خونی است که زیر درخت کاج ریخته شده و تا پایان داستان به آن اشاره می شود.
دیروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همانطوری که ناظم وعده داد من حالا به کلی معالجه شدهام و هفتهی دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بودهام؟ یک سال است، در تمام این مدت هرچه التماس میکردم کاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند. همیشه پیش خودم گمان میکردم هرساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت؟ ولی دیروز بدون اینکه خواسته باشم کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی که آن قدر آرزو می کردم، چیزی که آن قدر انتظارش را داشتم…! اما چه فایده _ از دیروز تا حالا هرچه فکر می کنم چیزی ندارم که بنویسم. مثل اینست که کسی دست مرا میگیرد یا بازویم بیحس میشود. حالا که دقت میکنم مابین خطهای درهم و برهمی که روی کاغذ کشیدهام تنها چیزی که خوانده میشود اینست: سه قطره خون.
***
آسمان لاجوردی، باغچهی سبز و گلهای روی تپه باز شده، نسیم آرامی بوی گلها را تا اینجا میآورد. ولی چه فایده؟ من دیگر از چیزی نمیتوانم کیف بکنم، همه اینها برای شاعرها و بچهها و کسانیکه تا آخر عمرشان بچه میمانند خوبست _ یک سال است که اینجا هستم، شبها تا صبح از صدای گربه بیدارم، این ناله های ترسناک، این حنجرهی خراشیده که جانم را به لب رسانیده، صبح هم هنوز چشممان باز نشده که انژکسیون بی کردار…! چه روزهای دراز و ساعتهای ترسناکی که اینجا گذرانیدهام، با پیراهن و شلوار زرد روزهای تابستان در زیرزمین دور هم جمع میشویم و در زمستان کنار باغچه جلو آفتاب می نشینیم، یک سال است که میان این مردمان عجیب و غریب زندگی میکنم. هیچ وجه اشتراکی بین ما نیست، من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم – ولی نالهها، سکوتها، فحشها، گریهها و خندههای این آدمها همیشه خواب مرا پراز کابوس خواهد کرد.
***
هنوز یکساعت دیگر مانده تا شاممان را بخوریم، از همان خوراکهای چاپی: آش ماست، شیر برنج، چلو، نان و پنیر، آنهم بقدر بخور ونمیر، – حسن همهی آرزویش اینست یک دیگ اشکنه را با چهار تا نان سنگک بخورد، وقت مرخصی او که برسد عوض کاغذ و قلم باید برایش دیگ اشکنه بیاورند. او هم یکی از آدمهای خوشبخت اینجاست، با آن قد کوتاه، خندهی احمقانه، گردن کلفت، سر طاس و دستهای کمخته بسته برای ناوه کشی آفریده شده، همه ذرات تنش گواهی میدهند و آن نگاه احمقانه او هم جار میزند که برای ناوه کشی آفریده شده. اگر محمدعلی آنجا سر ناهار و شام نمیایستاد حسن همهی ماها را به خدا رسانیده بود، ولی خود محمد علی هم مثل مردمان این دنیاست، چون اینجا را هرچه میخواهند بگویند ولی یک دنیای دیگرست ورای دنیای مردمان معمولی. یک دکتر داریم که قدرتی خدا چیزی سرش نمی شود، من اگر به جای او بودم یک شب توی شام همه زهر میریختم میدادم بخورند، آنوقت صبح توی باغ میایستادم دستم را به کمر میزدم، مردهها را که میبردند تماشا میکردم _ اول که مرا اینجا آوردند همین وسواس را داشتم که مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و ناهار نمیزدم تا اینکه محمد علی از آن میچشید آنوقت میخوردم، شبها هراسان از خواب میپریدم، به خیالم که آمدهاند مرا بکشند. همهی اینها چقدر دور و محو شده ?! همیشه همان آدمها، همان خوراکها ، همان اطاق آبی که تا کمرکش آن کبود است.
دو ماه پیش بود یک دیوانه را در آن زندان پائین حیاط انداخته بودند، با تیله شکسته شکم خودش را پاره کرد، رودههایش را بیرون کشیده بود با آنها بازی می کرد. میگفتند او قصاب بوده، به شکم پاره کردن عادت داشته. اما آن یکی دیگر که با ناخن چشم خودش را ترکانیده بود، دستهایش را از پشت بسته بودند. فریاد میکشید و خون به چشمش خشک شده بود. من میدانم همهی اینها زیر سر ناظم است:
مردمان اینجا همه هم اینطور نیستند. خیلی از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلااین صغرا سلطان که در زنانه است، دو سه بار میخواست بگریزد، او را گرفتند. پیرزن است اما صورتش را گچ دیوار میمالد و گل شمعدانی هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله میداند، اگر معالجه بشود و در آینه نگاه بکند سکته خواهد کرد، بدتر از همه تقی خودمان است که میخواست دنیا را زیر و رو بکند و با آنکه عقیده اش اینست که زن باعث بدبختی مردم شده و برای اصلاح دنیا هر چه زن است باید کشت، عاشق همین صغرا سلطان شده بود.
همهی اینها زیر سر ناظم خودمان است. او دست تمام دیوانهها را از پشت بسته، همیشه با آن دماغ بزرگ و چشمهای کوچک به شکل وافوریها ته باغ زیر درخت کاج قدم میزند. گاهی خم می شود پائین درخت را نگاه میکند، هر که او را ببیند میگوید چه آدم بیآزار بیچارهای که گیر یکدسته دیوانه افتاده. اما من او را میشناسم. من میدانم آنجا زیر درخت سه قطره خون روی زمین چکیده. یک قفس جلو پنجرهاش آویزان است، قفس خالی است، چون گربه قناریش را گرفت، ولی او قفس را گذاشته تا گربهها به هوای قفس بیایند و آنها را بکشد.
دیروز بود دنبال یک گربهی گل باقالی کرد: همینکه حیوان از درخت کاج جلو پنجرهاش بالا رفت، به قراول دم در گفت حیوان را با تیر بزند. این سه قطره خون مال گربه است، ولی از خودش که بپرسند میگوید مال مرغ حق است.
از همهی اینها غریبتر رفیق و همسایهام عباس است، دو هفته نیست که او را آوردهاند، با من خیلی گرم گرفته، خودش را پیغمبر و شاعر میداند. میگوید که هر کاری، به خصوص پیغمبری، بسته به بخت و طالع است.
هر کسی پیشانیش بلند باشد، اگر چیزی هم بارش نباشد، کارش می گیرد و اگر علامهی دهر باشد و پیشانی نداشته باشد به روز او میافتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم میداند. روی یک تخته سیم کشیده به خیال خودش تار درست کرده و یک شعر هم گفته که روزی هشت بار برایم میخواند. گویا برای همین شعر او را به اینجا آوردهاند، شعر یا تصنیف غریبی گفته :
دریغا که بار دگر شام شد،
سراپای گیتی سیه فام شد،
همه خلق را گاه آرام شد،
مگر من، که رنج و غمم شد فزون.
جهان را نباشد خوشی در مزاج،
بجز مرگ نبود غمم را علاج،
ولیکن در آن گوشه در پای کاج،
چکیدهست بر خاک سه قطره خون
دیروز بود در باغ قدم میزدیم. عباس همین شعر را میخواند، یک زن و یک مرد و یک دختر جوان به دیدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است که میآیند. من آنها را دیده بودم و میشناختم، دختر جوان یکدسته گل آورده بود. آن دختر به من میخندید، پیدا بود که مرا دوست دارد، اصلا به هوای من آمده بود، صورت آبلهروی عباس که قشنگ نیست، اما آن زن که با دکتر حرف میزد من دیدم عباس دختر جوان را کنار کشید و ماچ کرد.
***
تا کنون نه کسی به دیدن من آمده و نه برایم گل آوردهاند، یک سال است. آخرین بار سیاوش بود که به دیدنم آمد، سیاوش بهترین رفیق من بود. ما با هم همسایه بودیم، هر روز با هم به دارالفنون میرفتیم و با هم بر میگشتیم و درسهایمان را با هم مذاکره میکردیم و در موقع تفریح من به سیاوش تار مشق میدادم. رخساره دختر عموی سیاوش هم که نامزد من بود اغلب در مجلس ما می آمد. سیاوش خیال داشت خواهر رخساره را بگیرد. اتفاقایک ماه پیش از عقدکنانش زد و سیاوش ناخوش شد. من دو سه بار به احوالپرسیش رفتم ولی گفتند که حکیم قدغن کرده که با او حرف بزنند. هر چه اصرار کردم همین جواب را دادند. من هم پاپی نشدم.
خوب یادم است، نزدیک امتحان بود، یک روز غروب که به خانه برگشتم، کتابهایم را با چند تا جزوهی مدرسه روی میز ریختم همین که آمدم لباسم را عوض بکنم صدای خالی شدن تیر آمد. صدای آن بقدری نزدیک بود که مرا متوحش کرد، چون خانهی ما پشت خندق بود و شنیده بودم که در نزدیکی ما دزد زده است. ششلول را از توی کشو میز برداشتم و آمدم در حیاط ، گوش بزنگ ایستادم، بعد از پلکان روی بام رفتم ولی چیزی به نظرم نرسید. وقتی که برمیگشتم از آن بالا در خانهی سیاوش نگاه کردم، دیدم سیاوش با پیراهن و زیر شلواری میان حیاط ایستاده. من با تعجب گفتم:
سیاوش تو هستی؟
او مرا شناخت و گفت:
بیا تو کسی خانه مان نیست.
صدای تیر را شنیدی؟
انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره کرد که بیا، و من با شتاب پائین رفتم و در خانهشان را زدم. خودش آمد در را روی من باز کرد. همین طور که سرش پائین بود و به زمین خیره نگاه میکرد پرسید:
تو چرا به دیدن من نیامدی؟
من دو سه بار به احوال پرسیت آمدم ولی گفتند که دکتر اجازه نمیدهد.
گمان میکنند که من ناخوشم، ولی اشتباه میکنند.
دوباره پرسیدم:
این صدای تیر را شنیدی؟
بدون اینکه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پای درخت کاج و چیزی را نشان داد. من از نزدیک نگاه کردم، سه چکه خون تازه روی زمین چکیده بود.
بعد مرا برد در اطاق خودش، همهی درها را بست، روی صندلی نشستم، چراغ را روشن کرد و آمد روی صندلی مقابل من کنار میز نشست. اطاق او ساده، آبی رنگ و کمرکش دیوار کبود بود. کنار اطاق یک تار گذاشته بود. چند جلد کتاب و جزوهی مدرسه هم روی میز ریخته بود. بعد سیاوش دست کرد از کشو میز یک ششلول درآورد بمن نشان داد. از آن ششلول های قدیمی دسته صدفی بود، آن را در جیب شلوارش گذاشت و گفت:
من یک گربهی ماده داشتم، اسمش نازی بود. شاید آن را دیده بودی، از این گربههای معمولی گل باقالی بود. با دو تا چشم درشت مثل چشمهای سرمه کشیده. روی پشتش نقش و نگارهای مرتب بود مثل اینکه روی کاغذ آب خشک کن فولادی جوهر ریخته باشند و بعد آن را از میان تا کرده باشند. روزها که از مدرسه برمیگشتم نازی جلو میدوید، میو میو میکرد، خودش را به من میمالید، وقتی که مینشستم از سر و کولم بالا می رفت، پوزهاش را به صورتم میزد، با زبان زبرش پیشانیم را میلیسید و اصرار داشت که او را ببوسم. گویا گربهی ماده مکارتر و مهربانتر و حساستر از گربهی نر است. نازی از من گذشته با آشپز میانه اش از همه بهتر بود، چون خوراکها از پیش او در میآمد، ولی از گیس سفیدخانه، که کیابیا بود و نماز میخواند و از موی گربه پرهیز میکرد، دوری میجست. لابد نازی پیش خودش خیال میکرد که آدمها زرنگتر از گربهها هستند و همهی خوراکیهای خوشمزه و جاهای گرم و نرم را برای خودشان احتکار کردهاند و گربهها باید آنقدر چاپلوسی بکنند و تملق بگویند تا بتوانند با آنها شرکت بکنند.
تنها وقتی احساسات طبیعی نازی بیدار میشد و بجوش می آمد که سر خروس خونالودی به چنگش میافتاد و او را به یک جانور درنده تبدیل میکرد. چشمهای او درشتتر میشد و برق میزد، چنگالهایش از توی غلاف در میآمد و هر کس را که به او نزدیک میشد با خرخرهای طولانی تهدید می کرد. بعد، مثل چیزی که خودش را فریب بدهد، بازی در میآورد. چون با همهی قوهی تصور خودش کلهی خروس را جانور زنده گمان می کرد، دست زیر آن میزد، براق میشد، خودش را پنهان میکرد، در کمین مینشست، دوباره حمله می کرد و تمام زبردستی و چالاکی نژاد خودش را با جست و خیز و جنگ و گریزهای پی در پی آشکار مینمود. بعد از آنکه از نمایش خسته میشد، کلهی خونالود را با اشتهای هر چه تمامتر میخورد و تا چند دقیقه بعد دنبال باقی آن میگشت و تا یکی دو ساعت تمدن مصنوعی خود را فراموش می کرد، نه نزدیک کسی می آمد، نه ناز میکرد و نه تملق میگفت.
در همان حالی که نازی اظهار دوستی میکرد، وحشی و تودار بود و اسرار زندگی خودش را فاش نمیکرد، خانهی ما را مال خودش میدانست، و اگر گربهی غریبه گذارش به آنجا میافتاد، بخصوص اگر ماده بود مدتها صدای فیف، تغیر و نالههای دنبالهدار شنیده میشد.
صدایی که نازی برای خبر کردن ناهار میداد با صدای موقع لوس شدنش فرق داشت . نعرهای که از گرسنگی میکشید با فریادهایی که در کشمکشها میزد و مرنو مرنوی که موقع مستیش راه میانداخت همه با هم توفیر داشت. و آهنگ آنها تغییر میکرد: اولی فریاد جگرخراش، دومی فریاد از روی بغض و کینه، سومی یک نالهی دردناک بود که از روی احتیاج طبیعت میکشید، تا بسوی جفت خودش برود. ولی نگاههای نازی از همه چیز پرمعنیتر بود و گاهی احساسات آدمی را نشان میداد، بطوری که انسان بی اختیار از خودش میپرسید: در پس این کلهی پشمآلود، پشت این چشمهای سبز مرموز چه فکرهایی و چه احساساتی موج میزند!
پارسال بهار بود که آن پیشآمد هولناک رخ داد. میدانی در این موسم همهی جانوران مست میشوند و به تک و دو میافتند، مثل اینست که باد بهاری یک شور دیوانگی در همهی جنبندگان میدمد. نازی ما هم برای اولین بار شور عشق به کلهاش زد و با لرزه ای که همهی تن او را به تکان میانداخت، نالههای غمانگیز میکشید. گربههای نر نالههایش را شنیدند و از اطراف او را استقبال کردند. پس از جنگها و کشمکشها نازی یکی از آنها را که از همه پرزورتر و صدایش رساتر بود به همسری خودش انتخاب کرد. در عشق ورزی جانوران بوی مخصوص آنها خیلی اهمیت دارد برای همین است که گربههای لوس خانگی و پاکیزه در نزد مادهی خودشان جلوهای ندارند. برعکس گربههای روی تیغهی دیوارها، گربه های دزد لاغر ولگرد و گرسنه که پوست آنها بوی اصلی نژادشان را میدهد طرف توجه مادهی خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب را نازی و جفتش عشق خودشان را به آواز بلند میخواندند. تن نرم و نازک نازی کش و واکش میآمد، در صورتیکه تن دیگری مانند کمان خمیده میشد و ناله های شادی میکردند. تا سفیدهی صبح این کار مداومت داشت. آن وقت نازی با موهای ژولیده ، خسته و کوفته اما خوشبخت وارد اطاق میشد.
شبها از دست عشقبازی نازی خوابم نمیبرد، آخرش از جا در رفتم، یک روز جلو همین پنجره کار میکردم. عاشق و معشوق را دیدم که در باغچه میخرامیدند. من با همین ششلول که دیدی، در سه قدمی نشان رفتم. ششلول خالی شد و گلوله به جفت نازی گرفت. گویا کمرش شکست، یک جست بلند برداشت و بدون اینکه صدا بدهد یا ناله بکشد از دالان گریخت و جلو چینهی دیوار باغ افتاد و مرد.
تمام خط سیر او لکههای خون چکیده بود. نازی مدتی دنبال او گشت تا رد پایش را پیدا کرد، خونش را بوییده و راست سر کشتهی او رفت. دو شب و دو روز پای مردهی او کشیک داد. گاهی با دستش او را لمس میکرد، مثل اینکه به او میگفت: بیدار شو، اول بهار است. چرا هنگام عشقبازی خوابیدی، چرا تکان نمیخوری؟ پاشو ، پاشو!چون نازی مردن سرش نمیشد و نمیدانست که عاشقش مرده است.
فردای آن روز نازی با نعش جفتش گم شد. هرجا را گشتم، از هر کس سراغ او را گرفتم بیهوده بود. آیا نازی از من قهر کرد، آیا مرد، آیا پی عشقبازی خودش رفت، پس مردهی آن دیگری چه شد؟
یکشب صدای مرنو مرنو همان گربهی نر را شنیدم، تا صبح ونگ زد، شب بعد هم به همچنین، ولی صبح صدایش میبرید. شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر هوائی به همین درخت کاج جلو پنجره ام خالی کردم. چون برق چشمهایش در تاریکی پیدا بود نالهی طویلی کشید و صدایش برید. صبح پایین درخت سه قطره خون چکیده بود. از آن شب تا حالا هر شب میآید و با همان صدا ناله میکشد. آنهای دیگر خوابشان سنگین است نمیشنوند. هر چه به آنها میگویم به من میخندند ولی من میدانم، مطمئنم که این صدای همان گربه است که کشتهام. از آن شب تاکنون خواب به چشمم نیامده، هرجا میروم، هر اطاقی میخوابم، تمام شب این گربهی بیانصاف با حنجرهی ترسناکش ناله میکشد و جفت خودش را صدا میزند.
امروز که خانه خلوت بود آمدم همانجاییکه گربه هر شب مینشیند و فریاد میزند نشانه رفتم، چون از برق چشمهایش در تاریکی میدانستم که کجا مینشیند. تیر که خالی شد صدای نالهی گربه را شنیدم و سه قطره خون از آن بالا چکید. تو که به چشم خودت دیدی، تو که شاهد من هستی؟
در این وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند.
رخساره یکدسته گل در دست داشت. من بلند شدم سلام کردم ولی سیاوش با لبخند گفت:
البته آقای میرزا احمد خان را شما بهتر از من میشناسید، لازم به معرفی نیست، ایشان شهادت میدهند که سه قطره خون را به چشم خودشان در پای درخت کاج دیدهاند.
بله من دیده ام.
ولی سیاوش جلو آمد قهقه خندید، دست کرد از جیبم ششلول مرا در آورد روی میز گذاشت و گفت:
میدانید میرزا احمد خان نه فقط خوب تار میزند و خوب شعر میگوید، بلکه شکارچی قابلی هم هست، خیلی خوب نشان میزند.
بعد به من اشاره کرد، من هم بلند شدم و گفتم:
بله امروز عصر آمدم که جزوهی مدرسه از سیاوش بگیرم، برای تفریح مدتی به درخت کاج نشانه زدیم، ولی آن سه قطره خون مال گربه نیست مال مرغ حق است. میدانید که مرغ حق سه گندم از مال صغیر خورده و هر شب آنقدر ناله میکشد تا سه قطره خون از گلویش بچکد، و یا اینکه گربه ای قناری همسایه را گرفته بوده و او را با تیر زدهاند و از اینجا گذشته است، حالا صبر کنید تصنیف تازه ای که درآوردهام بخوانم ، تار را برداشتم و آواز را با ساز جور کرده این اشعار را خواندم:
دریغا که بار دگر شام شد،
سراپای گیتی سیه فام شد،
همه خلق را گاه آرام شد،
مگر من، که رنج و غمم شد فزون.
جهان را نباشد خوشی در مزاج،
بجز مرگ نبود غمم را علاج،
ولیکن در آن گوشه در پای کاج،
چکیدهست بر خاک سه قطره خون
به اینجا که رسید مادر رخساره با تغیر از اطاق بیرون رفت، رخساره ابروهایش را بالا کشید و گفت: این دیوانه است.بعد دست سیاوش را گرفت و هر دو قهقه خندیدند و از در بیرون رفتند و در را برویم بستند.
در حیاط که رسیدند زیر فانوس من از پشت شیشهی پنجره آنها را دیدم که یکدیگر را در آغوش کشیدند و بوسیدند.
داستانهای دیگری از صادق هدایت:
داستان کوتاه فردا نوشتۀ صادق هدایت
داستان کوتاه مردی که نفسش را کشت نوشته صادق هدایت
داستان کوتاه داش آکل نوشته صادق هدایت