داستان کوتاه پسر گل فروش!


داستان کوتاه پسر گل فروش!

حکایت کوتاه و پندآموز داستانک‌هایی هستند که در بیشتر موارد اولین گوینده یا نویسنده آن‌ها معلوم نیست، اما به سبب بار اخلاقی بار‌ها نقل و بازنویسی شده اند.

رفتم نشستم کنارش گفتم: برای چی نمیری گـُلات رو بفروشی؟گفت: بفروشم کـه چی؟تا دیروز می فروختم کـه با پولش آبجی مو ببرم پزشک دیشب حالش بد شد و مرد.

داستان کوتاه پسر گل فروش!

با گریه گفت: تـو می خواستی گل بخری؟گفتم: بخرم کـه چی؟تا دیروز می خریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم…!اشکاشو کـه پاک کرد، یه گـل بهم داد.

داستان کوتاه پسر گل فروش!

گفت: بگیر باید از نو شروع کرد.تـو بدون عشقت..مـن بدون خواهرم ..🌺

داستان کوتاه پسر گل فروش!

ممنون از نگاه زیباتون.



روی کلید واژه مرتبط کلیک کنید

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته

عکس پروفایل روز مادر _ عکس نوشته مادرانه