.
.
.
سالک
دشتی آلوده به پرواز پرستو
ظاهری خرقه به تن
باطنی
پر شده از گفتن کم
خوشه ای
پر بار است
که لبالب شده از گفتن راز
ته یک پنجره ، چون منظره ای
که دلش
پهنه ی امواج بلاست
نوش داروی حلالیست که از قامت یار
یک به یک باید جست
سیر در
مطلع ماه
غیر در قوس و قزح
ماسید سخن
لب من پر شده از طرح سوال
کیست سالک ؟
و تو آرام به من میگویی
یر به یر گشتن امواج به کانون بلاست !
.
.
.
.
.