چیزی مگو با من دلم آتش به جانم کرده ای
هر آنچه باشد با غمی گویی به نامم کرده ای
حتی اگر دیوانه ام با بی کسی همخانه ام
آواره گی آخر چرا قائم به ذاتم کرده ای
سوسن مگیرد یاد ما بلبل مشیند بام ما
سوزانده ای فردای من در پیله شاهم کرده ای
آخر شدم در زندگی از غصه یا بیهودگی
چیزی نماند از خودم در سینه چالم کرده ای
سر کن به هر سوئی که دل با یاد او پر می شود
مخمور یادت می شوم هر جا که یادم کرده ای
فردا نمی آید چرا خورشید ما روشن شود
هرگز نگفتی که چرا قلبم به ماتم کرده ای
آخر رسد عمرم به سر غافل شدم از روزگار
افسوس بی پایان من روزی که خاکم کرده ای
فرزین.م