میان رفتن و ماندن فاصله به اندازه ی احساسی ست ناشناس...
شبی که برف نمی دانست ببارد یا نه؟
و سرما خودی نشان می داد
و می رفت کم کم
سی روز از زمستان بگذرد!
یقه کت قدیمی ام را روی گردنم کشیدم و قدم زنان راهی شدم!!
باد سرد به صورتم ضربه می زد
اما دوستش داشتم
و برف را
که میان ماندن یا رفتن مردد بود!
و زمستان را
گویی اولین بار است می بینم!
من به این احساس می گویم عشق
تو آن را چه می نامی؟!
ناهید_صباغ
...
شبی که برف نمی دانست ببارد یا نه؟
و سرما خودی نشان می داد
و می رفت کم کم
سی روز از زمستان بگذرد!
یقه کت قدیمی ام را روی گردنم کشیدم و قدم زنان راهی شدم!!
باد سرد به صورتم ضربه می زد
اما دوستش داشتم
و برف را
که میان ماندن یا رفتن مردد بود!
و زمستان را
گویی اولین بار است می بینم!
من به این احساس می گویم عشق
تو آن را چه می نامی؟!
ناهید_صباغ
...