تسلیم نمی شوم


تسلیم نمی شوم

آمدن آغاز راه و ماندن ما دیگرست دل نبست باید بدان، کاین فلک بازیگرست خسته ام از نقش بازی های دوران، خسته ام سالهاست بار سفر من بسته ام عابری بودم درون کوچه ای بی انتها راه می پیمودم از مردمشاعر:فاطمه نفری

آمدن آغاز راه و ماندن ما دیگرست
دل نبست باید بدان، کاین فلک بازیگرست
خسته ام از نقش بازی های دوران، خسته ام
سالهاست بار سفر من بسته ام
عابری بودم درون کوچه ای بی انتها
راه می پیمودم از مردم جدا
روزگارم بوف کوری در شبی تار و سیاه
چشم من هرشب تا صبح هر شب در چشم ماه
قلب من خشکیده چون شاخ درخت
در ستیزم هردمی با بخت سخت
قافله سالار غم ها گشته ام
از مدار زندگی برگشته ام
همدمم تنهایی ام همنفس با من قلم
ای فلک آهسته تر چونکه من هم یک زنم
ناتوان از بردن دریای غم
پشت من خم کرده ای از این ستم
می روم یک پنجره یا روزنی پیدا کنم
بار دیگر قلب خود لیلا کنم
می نشانم چهره ام در آیینه
می نگارم روی خود تا حنجره
گرچه بازی می دهد این روزگار
خوشترین بازیگرم بر روزگار
چرخ من با چرخ اوم دائم بچرخد هردمی
عاقبت من زین فلک بردنی ها بردمی




انتشار نتایج عجیب یک نظرسنجی درباره خیانت