به جز هلاک در این گیر و دار چیزی نیست
غمین مباش که خود روزگار چیزی نیست
من آزموده ام این ظلمت خزانی را
چهار فصل تو گیرم بهار ، چیزی نیست
تمامِ روز نگاهم به در به شوق خبر
دریغ عمر ، بجز انتظار چیزی نیست
نه در فرار رهایی نه در قرار شکیب
فرار سود نبخشد قرار چیزی نیست
ز خود به خویش پناهیده ام گناهم چیست ؟
که غیر عشق به من سازگار چیزی نیست
پٌر است آینه از انتظار یک لبخند
دل نسوخته در این دیار چیزی نیست
ز من مخواه که آیینه وار خنده کنم
به سینه جز نفس شعله وار چیزی نیست
و ترک تازی طوفان چه طرف بسته زمان
بدست دشت که غیر از غبار چیزی نیست
تو را به هیچ گرفتند همرهان شونا
که هیچ در رقم بیشمار چیزی نیست
تابستان 87
غمین مباش که خود روزگار چیزی نیست
من آزموده ام این ظلمت خزانی را
چهار فصل تو گیرم بهار ، چیزی نیست
تمامِ روز نگاهم به در به شوق خبر
دریغ عمر ، بجز انتظار چیزی نیست
نه در فرار رهایی نه در قرار شکیب
فرار سود نبخشد قرار چیزی نیست
ز خود به خویش پناهیده ام گناهم چیست ؟
که غیر عشق به من سازگار چیزی نیست
پٌر است آینه از انتظار یک لبخند
دل نسوخته در این دیار چیزی نیست
ز من مخواه که آیینه وار خنده کنم
به سینه جز نفس شعله وار چیزی نیست
و ترک تازی طوفان چه طرف بسته زمان
بدست دشت که غیر از غبار چیزی نیست
تو را به هیچ گرفتند همرهان شونا
که هیچ در رقم بیشمار چیزی نیست
تابستان 87