هم نفس


هم نفس

گاه که من خیال آواره ی خویش را از کم بختی خود به قطره های اشک هستم جاری! و گاه که من پوسیده پرده ی سرنوشتم را به قضاوتی تلخ می نشینم در کوچیده ذهنی عاری عاری! از خود می پرسم زندگی اجباریشاعر:فرزین مرزوقی

هم نفس
گاه که من
خیال آواره ی خویش را
از کم بختی خود
به قطره های اشک
هستم
جاری!
و گاه که من
پوسیده پرده ی سرنوشتم را
به قضاوتی تلخ می نشینم
در کوچیده ذهنی
عاری عاری!
از خود می پرسم
زندگی اجباری بود
یا تحملی اختیاری!؟

گاه که هنوز
برای
چند جرعه خیال
نفسهایم را کول میکنم
گاه که هنوز
برای نگاهی دیگر
آسمان را بر دوشم
تحمل می کنم
برای لحظه ای
همسایگی یک هم نقس
تمام نفسهایم را
برای او
محصور میکنم


خورشید نبود و ماه نیست
زندگی همره نبود و
راه نیست
آخر نمی رسد به خیر
این عاقبت
هیچ چیز در این قافیه ها
به جز اکراه نیست
پایانی نداشت این عذاب
هیچگاه
تا
چشمهای ما
به جز خیسی اشک
به راهی
همراه نیست!
فرزین.م

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


دانلود آهنگ کیارش چی میشه بعدت