چند بداهه...


چند بداهه...

چنان شبیه تو بودم که فکر می کردم تو می بینی... تو می اندیشی... و تو دوست می داری. حالا من مانده ام و سیاهی و تو مانده ای و ظلمتی که مرا در خود فرو خورد تحمل درد جدایی نیاز نیست، زمانی که با سرعتیشاعر:وحیدى شیرازى

چنان شبیه تو بودم که فکر می کردم
تو می بینی...
تو می اندیشی...
و تو دوست می داری.

حالا من مانده ام و سیاهی
و تو مانده ای و ظلمتی که مرا در خود فرو خورد

تحمل درد جدایی نیاز نیست،
زمانی که با سرعتی فرا نور
در چاه سیاه نومیدی در حال سقوطم.

دیگر حرفی نیست
ذهنی نیست
عشقی نیست
فقط هول بدی ست که تمام ذره های وجودم را میرانده است.

در انزوای انزجاری که جز انتظار کاری نمی شود کرد چگونه می شود آدم بود و مانند دیگران زیست؟

وحیدی... بداهه: ۹۸/۶/۲۸


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


دیگر نمی‌توانم با شوهر بچه‌ ننه ام زندگی کنم / طلاق می‌گیرم + گفتگو