خسته ان شب که من از خویشتنم سیرشوم
میروم تا ته دشت
که سحر رخ به جهان اندازد
لذت هستی خود را ببرم
نه تو باشی و نه او
گر چه تو دوست تری
توی اعماق سحر زیبایی است
میروم لذت ان را ببرم
اسمان جنگ ندارد با من
و درخت
وچمن
وعلف
خارهم حتی
مثل او بت بی مهر دل ازاری نیست
کام من شیرین است
توی ان لحظه
که خورشید سرک میکشد از
کوه مرا
هیچم اندیشه بجز دیدن نیست
کف دست ازلم
توی دستان خدا
بین حجمی ابدی
هیچم اندیشه بجز دیدن نیست
توهم این صبح برو
میروم تا ته دشت
که سحر رخ به جهان اندازد
لذت هستی خود را ببرم
نه تو باشی و نه او
گر چه تو دوست تری
توی اعماق سحر زیبایی است
میروم لذت ان را ببرم
اسمان جنگ ندارد با من
و درخت
وچمن
وعلف
خارهم حتی
مثل او بت بی مهر دل ازاری نیست
کام من شیرین است
توی ان لحظه
که خورشید سرک میکشد از
کوه مرا
هیچم اندیشه بجز دیدن نیست
کف دست ازلم
توی دستان خدا
بین حجمی ابدی
هیچم اندیشه بجز دیدن نیست
توهم این صبح برو