آختی بر روی دل صد تیغ برّان آرزو
میبری راهم بسوی شهر دیوان آرزو
چون گذار ما در این ره نیم روزی بیش نیست
چیست این آئینه بستن ها بر ایوان آرزو
طوق بر گردن نهادی میبری با خود چه سود
دست خالی میرسیم آخر به پایان آرزو
من غلام همت آن نازنینم کز ازل
دیده برخوردار دارد چون سلیمان آرزو
با توهمراهم بیا و پابپای خود ببر
در میان دستهء شیر و پلنگان آرزو
قصهء کوتاه ما را جای هیچ افسانه نیست
الغرض بگذار و بگذر با غم نان آرزو
میبری راهم بسوی شهر دیوان آرزو
چون گذار ما در این ره نیم روزی بیش نیست
چیست این آئینه بستن ها بر ایوان آرزو
طوق بر گردن نهادی میبری با خود چه سود
دست خالی میرسیم آخر به پایان آرزو
من غلام همت آن نازنینم کز ازل
دیده برخوردار دارد چون سلیمان آرزو
با توهمراهم بیا و پابپای خود ببر
در میان دستهء شیر و پلنگان آرزو
قصهء کوتاه ما را جای هیچ افسانه نیست
الغرض بگذار و بگذر با غم نان آرزو