دست سرنوشت،تصویری از آینده را
بَر پردهُ خیال ذهنم نگاشت.
روزها و سالها، گذشتند
گَرد پیری را بر جانم قلم زدند.
جلوهُ حضور آینده،آه سردی را بر گلویم کاشت.
بر خیمهُ دلم،گَرد پیری نشست
کفشهای من دلتنگ از تکرار گامهایی فرسوده،
نگاهم کویری خُشک و مُرده،
آینه آنها را تفسیر می کرد و من
چین و چروکِ صورتم را می گریستم.
رِخوت و اندوه، به جانم چنگ می زد
مسیر امواج چشمانم
خسته و درمانده
به سوی تصویری از مرگ،موج می زد.
در خواب دیدم:
چشمهای شب در خواب فرو رفته
و من همچنان،همچون آه،
در گلوی باد ، مانده ام
و از بند انتظارم هیچ گریزی نیست./
بَر پردهُ خیال ذهنم نگاشت.
روزها و سالها، گذشتند
گَرد پیری را بر جانم قلم زدند.
جلوهُ حضور آینده،آه سردی را بر گلویم کاشت.
بر خیمهُ دلم،گَرد پیری نشست
کفشهای من دلتنگ از تکرار گامهایی فرسوده،
نگاهم کویری خُشک و مُرده،
آینه آنها را تفسیر می کرد و من
چین و چروکِ صورتم را می گریستم.
رِخوت و اندوه، به جانم چنگ می زد
مسیر امواج چشمانم
خسته و درمانده
به سوی تصویری از مرگ،موج می زد.
در خواب دیدم:
چشمهای شب در خواب فرو رفته
و من همچنان،همچون آه،
در گلوی باد ، مانده ام
و از بند انتظارم هیچ گریزی نیست./