اری
نگاهم را خواند
با زبانی غریبه
رو به من به خودش میگفت
دلم تنگ میشود برای نگاهت که مرا میخواند از دور
من چرا ازین فاصله صدای تو را میشنوم
چرا دورا دور از خودت برایم میگویی
قبلا کجا همدیگر را دیده ایم
در کافه کدام کهکشان پشت میز چوبی
به تماشایت نشستم؟!
صبر تلخ را نوشیدم
و از تلخی اش برای من
سنگ فرش ها با قدم های تو رنگ عوض میکنند
اصلا صبر چیست
این کلمه را درست بکار بردم
چرا کلمات برایم دیگر معنا ندارند؟!
چه رازیست میان فراموشی و تو
نگاهم را خواند
با زبانی غریبه
رو به من به خودش میگفت
دلم تنگ میشود برای نگاهت که مرا میخواند از دور
من چرا ازین فاصله صدای تو را میشنوم
چرا دورا دور از خودت برایم میگویی
قبلا کجا همدیگر را دیده ایم
در کافه کدام کهکشان پشت میز چوبی
به تماشایت نشستم؟!
صبر تلخ را نوشیدم
و از تلخی اش برای من
سنگ فرش ها با قدم های تو رنگ عوض میکنند
اصلا صبر چیست
این کلمه را درست بکار بردم
چرا کلمات برایم دیگر معنا ندارند؟!
چه رازیست میان فراموشی و تو