نوشتم
هر کسی سمت من آمد
در خاکِ خزانِ خاطرم جای گُل
پشکِل کاشت
حاضرم احساسم را
شقه شقه کنم
در دهان سگ های ولگرد بگذارم
در دستان تو دیگر نه...
چیزی کم بود
چهره ی جملاتم را
با قلم جراحی کردم
دنیا در قلب غروب
خانه کرده
مگر با ذات تویی که
با خورشید معاشقه دارد
تاریکی جهان
مملو از کهکشان راه شیری آسایش شود
چیزی کم بود
با چشم برزخی تفکر
پا به خیابان گذاشتم
نوحه ی درختان پیاده رو
مرثیه ای ایست بر سوگِ سوز دل زاگرس
درون سرهای بی سر و سامان
تلخیِ خود خواهی دیده می شد
می خواهم فروتنانه دوست بدارم
امّا فاصله گذاری اجتماعیِ عقاید نمی گذارد
بر لبانم قرنطینه شده اند بوس هایم
که مبادا حس کنید هوس ست
چقدر قدم بزنم با تنهاییم
یک روز شاید
پیامبری آمد
که معجزه اش ادراک بود...!
هر کسی سمت من آمد
در خاکِ خزانِ خاطرم جای گُل
پشکِل کاشت
حاضرم احساسم را
شقه شقه کنم
در دهان سگ های ولگرد بگذارم
در دستان تو دیگر نه...
چیزی کم بود
چهره ی جملاتم را
با قلم جراحی کردم
دنیا در قلب غروب
خانه کرده
مگر با ذات تویی که
با خورشید معاشقه دارد
تاریکی جهان
مملو از کهکشان راه شیری آسایش شود
چیزی کم بود
با چشم برزخی تفکر
پا به خیابان گذاشتم
نوحه ی درختان پیاده رو
مرثیه ای ایست بر سوگِ سوز دل زاگرس
درون سرهای بی سر و سامان
تلخیِ خود خواهی دیده می شد
می خواهم فروتنانه دوست بدارم
امّا فاصله گذاری اجتماعیِ عقاید نمی گذارد
بر لبانم قرنطینه شده اند بوس هایم
که مبادا حس کنید هوس ست
چقدر قدم بزنم با تنهاییم
یک روز شاید
پیامبری آمد
که معجزه اش ادراک بود...!