میگذارم سر به روی پا و دامانی که نیست
من گذشتم با تو از آنجا ، خیابانی که نیست !
یاد آن روزی که چترم را بگیرم بر سرت ،
دست در دستان تو ، در زیر بارانی که نیست!
مرهم این زخم کاری نیست جز دیدار تو
باز هم درد فراق یار و درمانی که نیست !
مانده ام تنها و میسوزم به داغ رفتنت ،
رهگذر بسیار ، اما حیف ! انسانی که نیست.
فاش میگویم که بوسیدم من آن لبهای سرخ
در میان ما از این پس، چیز پنهانی که نیست!
بت پرستم کرده ای با آن رخ چون آتشت
من غزلها گفته ام در وصف چشمانی که نیست!
انّنی آمنتُ بالشّیءٍ برغمٍ لمْ أرَه !
باورت دارم بدان نیروی ایمانی که نیست!
گفتمت مهر تو باشد جاودان در جان من،
مانده ام من بر سر آن عهد و پیمانی که نیست !
گفته بودی صبر کن ، بگذار دندان بر جگر
لحظه ی وصل آمد و افسوس ! دندانی که نیست !
گرچه بستی عهد عشق و گفته ای عاشق شدی
عشق بازی مرد میخواهد ! به آسانی که نیست!
در صراط وصل ، جان ، هرگز ندارد قیمتی
جان من ارزانی معشوق و جانانی که نیست!
هست تنها حاصل آن مهر بی پایان من ،
یک دل شیدای پرآشوب و سامانی که نیست!
گرچه پایان سخن آمد ولی سید علی !
بهر این طبع درفشان تو پایانی که نیست!
من گذشتم با تو از آنجا ، خیابانی که نیست !
یاد آن روزی که چترم را بگیرم بر سرت ،
دست در دستان تو ، در زیر بارانی که نیست!
مرهم این زخم کاری نیست جز دیدار تو
باز هم درد فراق یار و درمانی که نیست !
مانده ام تنها و میسوزم به داغ رفتنت ،
رهگذر بسیار ، اما حیف ! انسانی که نیست.
فاش میگویم که بوسیدم من آن لبهای سرخ
در میان ما از این پس، چیز پنهانی که نیست!
بت پرستم کرده ای با آن رخ چون آتشت
من غزلها گفته ام در وصف چشمانی که نیست!
انّنی آمنتُ بالشّیءٍ برغمٍ لمْ أرَه !
باورت دارم بدان نیروی ایمانی که نیست!
گفتمت مهر تو باشد جاودان در جان من،
مانده ام من بر سر آن عهد و پیمانی که نیست !
گفته بودی صبر کن ، بگذار دندان بر جگر
لحظه ی وصل آمد و افسوس ! دندانی که نیست !
گرچه بستی عهد عشق و گفته ای عاشق شدی
عشق بازی مرد میخواهد ! به آسانی که نیست!
در صراط وصل ، جان ، هرگز ندارد قیمتی
جان من ارزانی معشوق و جانانی که نیست!
هست تنها حاصل آن مهر بی پایان من ،
یک دل شیدای پرآشوب و سامانی که نیست!
گرچه پایان سخن آمد ولی سید علی !
بهر این طبع درفشان تو پایانی که نیست!