بی خبری


بی خبری

بی خبری مدتی هست دگر بی خبر از ما شده ای رفته کنجی و به دور از همه تنها شده ای شسته دست و دل خود از همه چیز و همه کس گاه توفانی و گه رام چو دریا شده ای سبز بودی و دلت جنگل الوان خدا پس سبب چیست شاعر:عباس م اسدی

بی خبری
مدتی هست دگر بی خبر از ما شده ای
رفته کنجی و به دور از همه تنها شده ای
شسته دست و دل خود از همه چیز و همه کس
گاه توفانی و گه رام چو دریا شده ای
سبز بودی و دلت جنگل الوان خدا
پس سبب چیست که امروز چو صحرا شده ای
تو همانی که به من از همه نزدیکتری
لیک چندی است برایم چو معما شده ای
خاطرت از چه سبب گشته مکدر که چنین
بی خیال دل توفانزده ی ما شده ای
آفتاب من و جان من و صبح طربی
حیف باشد که چنین مونس شبها شده ای
شاد باش ای طرب انگیز ترین شعر ترم
به فدای تو چرا محفل غمها شده ای
نا مسلمان نکند خسته ی از میکده ای
که چنین عاکف مسجد ،و کلیسا شده ای
من همان عاشق خاکی و زمینی توام
و تو افسانه چو پیغمبر ترسا شده ای
با تو بودن شده رویای محالی و کنون
دست نایافتنی چون خم صهبا شده ای
چو عسل بود دهان و لب شیرین تر از او
وای افسوس که اکنون چو مربا شده ای
همچو قاف از بر من دوری و نزدیک منی
آنقدر قله نشینی که چو عنقا شده ای
دانم این را که ندانی که " عما " رفته زدست
مدتی هست دگر بی خبر از ما شده ای


حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


هیچگاه موز و تخم مرغ را باهم نخورید