بقیع العشق


بقیع العشق

تقدیر، تربتِ خیس بر سر ریخته و چنگ ِشیون مینوازد تا قاریان آه تلاوت کنند باران را... به دنبال مرقد غریب ات بقیع العشق زیر پاهایم گام بر میدارد آوایی به گوش قاصدک بخوان تا شلاق شب را برشاعر:سحرغزانی

تقدیر،
تربتِ خیس بر سر ریخته
و چنگ ِشیون مینوازد
تا
قاریان آه
تلاوت کنند باران را...

به دنبال مرقد غریب ات
بقیع العشق زیر پاهایم
گام بر میدارد

آوایی به گوش قاصدک بخوان
تا شلاق شب را بر شانه اشکهایم
نفهمم

صدایم کن تا این طلسم
را به دعای عشق
بشکنیم

نمیخواهم خام خاک شوی
باید از این بیت الظلام
نجات پیدا کنی
آخر چه کسی از علاقه ی انار به بهار خبر دارد؟

مگر یادت نمی آید پاییزمان را
که چگونه در خشخاش با خش خش برگها گذراندیم؟

گیرم که روزه ات را با اذان اذعان هم باز نکنی...
با قلب خبرچینت چه میکنی؟
برای شکنجه های شب بر تن این تکبیر چه ضمادی داری؟

آه که شورش شعرهای شبنم بودی
آه که تهدید ترانه ی تنهایی ام بودی
آه که سرود سکری بودی که سحر را تسکین میداد

نگذار کارمان به روزگار شهریار بیافتاد و برایت
نوای
"آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا"
سر دهم...

مگر تو مرهم و محرم هراس های من نیستی؟
پس بشکن این سکوت لعنتی را
صدایم کن
فریاااااد بزن نام بینوای من را
گور گرسنه است
و این گورستان گهواره ی شیطان

فریب نخور معشوقه ساده لوح من
صدایم کن...




رویای کودکی را بر باد ندهید