شعر ناب


شعر ناب

تقدیر چنین بود که در بند تو باشم زندانی زندان لبخند تو باشم در پرتو خورشید نگاهت دمادم در سایه چشمان دلبند تو باشم از جمع هزار قفل بر دل من شاه کلیدی به پیوند تو باشم زنبور نشان به غنچه یشاعر:میثم علی یزدی

تقدیر چنین بود که در بند تو باشم
زندانی زندان لبخند تو باشم
در پرتو خورشید نگاهت دمادم
در سایه چشمان دلبند تو باشم
از جمع هزار قفل بر دل
من شاه کلیدی به پیوند تو باشم
زنبور نشان به غنچه ی لب
سرباز شکر خندِ تو باشم
در اشک چکیده بهر دیده
ماهی شده خرسند تو باشم
قدر وقضا را قَدر نیست
کز چنگ غمش دگر مَفر نیست
افتاد،چو خیره شد به چاهش
بیچاره که دید روی ماهش
آتش که بیافتد به که دان
سوزد که خان وکاه دهقان
ماسه به میان صدف آن سان
از صبر غمست در غلطتان
رودی که روان شد به بیابان
خاشاک وخزنده میدهد جان
نایی که به دام نی در افتاد
فریاد ز بلبلش در افتاد
چشمی که عمود اخترش شد
زاویه و مشق دفترش شد
تیری از مژگان گلوی یار شد
زخم کاری از گلو بر دار شد
باعروضش قافیه در گیر شد
شعر نابش خاطره بر پیر شد

غزل مثنوی

حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


بزرگداشت اکبر زنجان پور و دو جای خالی