کودکی هایمکو
چه کسی میداند
که کجا باز توانم که بیابم او را
رد پاهایش ، بر لب حوضچه خاطره ها جا مانده
داشت از ماهی احساس شنا می آموخت
که به فردا رفتم
کودکی هایم کو
شاید او باز با من هوس
قایم باشک کرده
میروم بر سر صندوقچه ذهن
میگشایم آنرا
مگر او همچو گذشته خود را
لابلای افکار پنهان کرده
گر بیابم او را
مجهم از شادی
میدوم سوی سپیدار زمان
تا که فریاد برآرم از جان
کرده ام یافت من آن گنج نهان
به همان ساده بیانی که عیان است هنوز
بهر هر خرد و کلانی
«سوک سوک»
چه کسی میداند
که کجا باز توانم که بیابم او را
رد پاهایش ، بر لب حوضچه خاطره ها جا مانده
داشت از ماهی احساس شنا می آموخت
که به فردا رفتم
کودکی هایم کو
شاید او باز با من هوس
قایم باشک کرده
میروم بر سر صندوقچه ذهن
میگشایم آنرا
مگر او همچو گذشته خود را
لابلای افکار پنهان کرده
گر بیابم او را
مجهم از شادی
میدوم سوی سپیدار زمان
تا که فریاد برآرم از جان
کرده ام یافت من آن گنج نهان
به همان ساده بیانی که عیان است هنوز
بهر هر خرد و کلانی
«سوک سوک»