دوبیتی فجر سحر


دوبیتی فجر سحر

در چشم تو می خوانم ، دیوانه شدی ای دوست در حرف تو بریانم ، بد نام نکن نیکوست دریاچه دلم آمون ، آغشته شدم با خون ناگفته بگویم من ، بالای چشت ابروست ... روزی که تو را دیدم ، دیدی که شاعر:جاسم ثعلبی (حسّانی)


در چشم تو می خوانم ، دیوانه شدی ای دوست
در حرف تو بریانم ، بد نام نکن نیکوست
دریاچه دلم آمون ، آغشته شدم با خون
ناگفته بگویم من ، بالای چشت ابروست
...
روزی که تو را دیدم ، دیدی که دلم آباد
بی درد و فضایش پاک ، در طبع خودش آزاد
حالا که شدی هم جان ، هم مرهم و هم درمان
در سختی و در محنت ، دل چنگ نزن صیّاد
...
یک روز دلت پاک است ، صد روز تو دل نازی
برقت به تنم لرزید ، گویا که نمی سازی
آهسته بگو آرام ، معشوق نکن بد نام
فهمیدم از آن اوّل ، مشهور به دل بازی
...
دیوانه نپنداری ، مستانه شدی شیدا
دل خسته ز آزاری ، شب زنده کنی نجوا
شاید که وصالی هست ، شایسته و حالی هست
خوش باش به آمالی ، در فجرِ سحر پیدا
...
جاریست چو قلوه سنگ ، پر کردی دلم حسرت
بی رحم شدی انگار ، در تهمت و بی غیرت
زنجیر نزن جلّاد ، زخمش به تنم افتاد
فریاد زدم صد بار ، دلگیرم از این محنت
...
در عشق و هوایِ یار ، تمدید نکن تردید
در وحدت و همدردی ، وجدان زدل پرسید
این غفلت و دل تنگی ، این عزّت و یک رنگی
فریاد شرف آباد ، بازنده نشد جاوید
...
جاسم ثعلبی (حسّانی) 18/11/1399


حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!



بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


فال روزانه شنبه 8 اردیبهشت 1403