سیب
اکنون چه بر می آید از من جز نوشتن ازتو از تو که هم چون شهاب سنگی از آسمان تاریک تنهایی ام رد شدی و ترس های هزارن ساله ام را ربودی می دانستی هوای بهاری این روزها بوی تو را می دهد و گنجشک ها ترانه...
اکنون چه بر می آید از من
جز نوشتن ازتو
از تو که هم چون شهاب سنگی
از آسمان تاریک تنهایی ام رد شدی
و ترس های هزارن ساله ام را ربودی
می دانستی هوای بهاری
این روزها بوی تو را می دهد
و گنجشک ها ترانه ی تو را می خوانند؟
می دانستی رویای داشتنت
و ترس از دست دادنت
شیرین ترین و تلخ ترین
لحظه ی زیستن شد
و تو در همان لحظه
تمام بود و نبود شدی
اما افسوس که تن خشکیده ام
از ترس نیامدن باران
هرگز جوانه ای نزد
و آسمان تاریک دلم
هرگز تو را به مهمانی ستاره ها نبرد
ببخش که دستان آبی ام
توانایی بهتر نوشتن از تو را نداشت...
سحرفرجی
جز نوشتن ازتو
از تو که هم چون شهاب سنگی
از آسمان تاریک تنهایی ام رد شدی
و ترس های هزارن ساله ام را ربودی
می دانستی هوای بهاری
این روزها بوی تو را می دهد
و گنجشک ها ترانه ی تو را می خوانند؟
می دانستی رویای داشتنت
و ترس از دست دادنت
شیرین ترین و تلخ ترین
لحظه ی زیستن شد
و تو در همان لحظه
تمام بود و نبود شدی
اما افسوس که تن خشکیده ام
از ترس نیامدن باران
هرگز جوانه ای نزد
و آسمان تاریک دلم
هرگز تو را به مهمانی ستاره ها نبرد
ببخش که دستان آبی ام
توانایی بهتر نوشتن از تو را نداشت...
سحرفرجی