میت بد شانس


میت بد شانس

به قبرستان بدیدم من جوانی برای کسب روزی آب و نانی گهی خندان و گاهی زار می گشت دمی سالم دمی بیمار می گشت ولیکن آن جوانک نیمه چِل بود به بازار و میان ِ کوچه ول بود خلاصه آن پسر آن پور...

به قبرستان بدیدم من جوانی
برای کسب روزی آب و نانی
گهی خندان و گاهی زار می گشت
دمی سالم دمی بیمار می گشت
ولیکن آن جوانک نیمه چِل بود
به بازار و میان ِ کوچه ول بود
خلاصه آن پسر آن پور ِ بُرنا
و با قد ِ بلندش همچو دُرنا
بدیدش قطعه ای جمعیتی را
که بودند در تکاپو ساعتی را
زنی از‌ داغ شوهر زار و گریان
به گریه هوش بود و گاه بی جان
و فرزندش کنار ِ مرد قاری
همی گفتا پدر ، با آه و زاری
به آواز حزین و شور دشتی
بگفتااز چه رو مستور گشتی
زنان هرگوشه مویه می نمودند
به ساز گریه شیون می سرودند
و مردان با لباسی داغ دیده
برای پیر ِ از دنیا رهیده
همی خواندند حمدو قل هوالله
نثار ِ روح او هرگاه بی گاه
به هنگامی که در خاکش نمودند
ز مال و زندگی پاکش نمودند
به ناگه معجزی آمد پدیدار
کفن جُنبید و میت گشت بیدار
چو مردم این عمل از او بدیدند
یکایک ناگهان از جا پریدند
زنان شیون کنان هردم هراسان
به هرسو میدویدند سخت و آسان
جوانک ناگهان تا مُرده را دید
ز ِ خودبیخود شدو دندان بسائید
که باید رفع ِ هر باری نمایم
ز ِ باب معرفت کاری نمایم
و او با بیل زد بر فرق آن مرد
دمار ِ از روزگار ِ او در آورد
توگویی برقی از چشمش به در شد
دوباره جان ِ بیجانش هدر شد
از آن بیلی که بر فرقش رها شد
ملاجش در دهانش جابجا شد
بگفتا حال ِ او از من بپرسید
به تندی کُشتمش دیگر نترسید
به پایان چون رسید این قصه اینسان
شفق بیدار شد ‌ زار و هراسان

شفق




انتظار