گریه بی صدا
زهر درد آن بغض خفته در گلو بود
جاری شده بر چشمهایش
آن خشم فروخورده سالهای دراز
آن نگاه که بیهوده میکاوید
روشنایی را از میان تاریکی
در شبهای رو به فراز
طعم تلخی بود
نشسته بر زبان و هم بر لبهایش
آن دست که پرسه زد
در تمام این سالها
جستجوگر دست پر مهری بود
تا بفشرد با تک تک سلولها
افسوس
باقیمانده رنگ سپیدی بود
نشسته بر تکتک موهایش
چهارشنبه، 17 آبان 1402
زهر درد آن بغض خفته در گلو بود
جاری شده بر چشمهایش
آن خشم فروخورده سالهای دراز
آن نگاه که بیهوده میکاوید
روشنایی را از میان تاریکی
در شبهای رو به فراز
طعم تلخی بود
نشسته بر زبان و هم بر لبهایش
آن دست که پرسه زد
در تمام این سالها
جستجوگر دست پر مهری بود
تا بفشرد با تک تک سلولها
افسوس
باقیمانده رنگ سپیدی بود
نشسته بر تکتک موهایش
چهارشنبه، 17 آبان 1402