غروب خسته
غروب خسته برای اینکه نگیرد کسی نشانم را نگو به خاطره ها قصه ی نهانم را خزان نیامده با شاخه ها تبانی کن بدست شعله بده باغ و آشیانم را به لال بودن من اکتفا نکن هرگز ببُر به تیغ ندامت سر زبانم را...
غروب خسته
برای اینکه نگیرد کسی نشانم را
نگو به خاطره ها قصه ی نهانم را
خزان نیامده با شاخه ها تبانی کن
بدست شعله بده باغ و آشیانم را
به لال بودن من اکتفا نکن هرگز
ببُر به تیغ ندامت سر زبانم را
من از قبیله دردم خودت که مبدانی
شنیده ای ره و آئین و داستانم را
اگر به سوز دلم شک نمی کنی گاهی
به گل بگیر همیشه در دهانم را
کنون که متهم اول توام ای عشق
بکش به تیر ملامت تمام جانم را
به یاد وعده فردای بی سرانجامت
غروب خسته بکش رنگ آسمانم را
برای اینکه نگیرد کسی نشانم را
نگو به خاطره ها قصه ی نهانم را
خزان نیامده با شاخه ها تبانی کن
بدست شعله بده باغ و آشیانم را
به لال بودن من اکتفا نکن هرگز
ببُر به تیغ ندامت سر زبانم را
من از قبیله دردم خودت که مبدانی
شنیده ای ره و آئین و داستانم را
اگر به سوز دلم شک نمی کنی گاهی
به گل بگیر همیشه در دهانم را
کنون که متهم اول توام ای عشق
بکش به تیر ملامت تمام جانم را
به یاد وعده فردای بی سرانجامت
غروب خسته بکش رنگ آسمانم را