یار خودم
گر بود عمر و روم باز به دیدار خودم عهد جانانه ببندم که شوم یار خودم خُرَّم آن روز ز پیران و ز شیخان برود کبر و بی معرفتی با غم هجران خودم معرفت نیست در این قوم خدا را سَبَبی تا بَرَم گوهرِ خود را...
گر بود عمر و روم باز به دیدار خودم
عهد جانانه ببندم که شوم یار خودم
خُرَّم آن روز ز پیران و ز شیخان برود
کبر و بی معرفتی با غم هجران خودم
معرفت نیست در این قوم خدا را سَبَبی
تا بَرَم گوهرِ خود را به خریدارِ خودم
پیر اگر رفت و ز تزویر ، کمالی نشناخت
حاشَ لِلَّه که رَوَم من ز پِیِ حال خودم
چون مساعد شده این میکده چرخ کبود
به سماع آورمش این خود و آن حال خودم
گر چه مست و شده آرام شده در خویشم
نزنم دست بر این خواب فریبای خودم
عافیت میطلب خاطر آن پیر طریق
غمزهٔ شوخَ من و طرهٔ طَرّارِ خودم
راز سربستهٔ ما پیر چو رسوا میکرد
هر زمان میزندم ، چوب به بازارِ خودم
با که گویم که همان مدعی و پیر و دلیل
کُنَدَش قصدِ فریب و من و احوال خودم
شب دراز است و نه یار و نه قلندر به رهی
کس نخارد چشم من جز مژه خار خودم
من نگویم که در این میکده احسان تنهاست
شمس و حافط همه جمع اند در این جان خودم