برای تو که میدانی 1


برای تو که میدانی 1

جان هشیار مرا نیست غم از رسوایی گر تو هستی به نهان بر همگان پیدایی گوشه ی عزلت تو بهتر از آفاق جهان چون تو باشی به برم هست گوهر تنهایی تا ببیند رخ تو خلق نَشینند به پای چون ز اول به جهان هست ز تو...

جان هشیار مرا نیست غم از رسوایی
گر تو هستی به نهان بر همگان پیدایی
گوشه ی عزلت تو بهتر از آفاق جهان
چون تو باشی به برم هست گوهر تنهایی
تا ببیند رخ تو خلق نَشینند به پای
چون ز اول به جهان هست ز تو برپایی
گرچه گویند که مستان تو عاقل هایند
من بگویم که خوشم با غم این شیدایی
شب غنیمت شمرد شمع به این مجمع تو
او بداند که نباشد اثرش فردایی
جرعه ای حرف گلوگیر رسیده به زبان
سیل باشد سخنم وصل به هر دریایی
ماهیِ خشک توام تا تو مرا هم نفسی
شکوه ای نیست چو منزل بشود صحرایی
خون عاشق به خطا ریختی از مژهِ چشم
هرکجا خون جوان ریخت تو خود آنجایی
مرد دین گفت وجود تو مرا هست حرام
چه حرامی که خودت هم گنه هم فتوایی
غافل از شعشع خورشید شدم صبح شما
پرتویی دیدم از آن نورِ عسس بر جایی
مغزِ دل بودی و بر جسم نحیفش فرمان
بی تو اکنون نه بدن دارد و اندک رایی
مشکل عشق من اول ز تو آسان گردد
ورنه خود عشق شود مشکلِ مشکل هایی
غیرتم نیست بگویم ز رخت خاطره ها
ترسم آن روز که در شعر کند اغوایی
شهر آشوب شود چون بکشد بوی تو باد
هم به سوی تو جذامی بکند بلوایی
قامتت گرچه نهالیست به کوتاهی عشق
عاشقت سروِ تو بیند که به سر بالایی
در دَنی هست جهان بازیِ اهل نظری
نه دَنی هست جهانت که تو خود دنیایی
رفته دیروز و نشد فهم کنم فردا را
بوسه ای از تو بخواهم ز لبت حالایی
گفت پاکی بسرایم غزلی دیگر را
گرچه داند که نخوانی غزلش را گاهی
به جمالات قسم گر تو بیایی به میان
یوسفی دست ببرد که بسی زیبایی



خاطر خواهی