سَرَم از پا نشناسم چو تواز در به درآیی
غمِ دل جمله سرآید چو مرا رُخ بنمایی
به خدا گویم از این پس بستاند نفس از من
چو تو باشی به سلامت زِ نفس خوشترم آیی
ز تبسم به "رضا"یت یا که از روی لیاقت
چه بخواهی و نخواهی تو عزیزی ، دل مایی
غمِ دل جمله سرآید چو مرا رُخ بنمایی
به خدا گویم از این پس بستاند نفس از من
چو تو باشی به سلامت زِ نفس خوشترم آیی
ز تبسم به "رضا"یت یا که از روی لیاقت
چه بخواهی و نخواهی تو عزیزی ، دل مایی