مَهان بسوی مهستان روند چنان برخیز چنان که طعنه به سردار میزند پرویز مثالِ یار دل انگیز کیست در هستی گذر ز گذرگه گذر کند رَه نیز به یاد عشقِ تو بودم...
سپیده میکند روشن شبم را و یادت میکند روشن دلم را عزیز و جاودان باشی همیشه تو در قلبم نهان باشی همیشه یکی را مبتلا کردی به مهرت تو در قلبم چه ها کردی...
آنچه میگویم باشد درس عبرتی بر تمامی گُلهای اشکالود تا دگر نگریند بر دلی غم گرفته دلی پر ز افشانه ی گردی از خستگی و نومیدی زندگی حرکتیست بی انتها...
وان که در کار تو اندر سر آن میعاد است به ندامت شب و روزش همه در فریاد است حیف از آن نقد جوانی که به سودای تو شد حیف از این عمر که در پای توام بر باد...
شهریار اندر کلامی قصه ها گفت از جدایی رسم عالم در دورویی در گذر از بی خدایی از وداعش با جوانی از سپیدی های بی رحم بر سری که مو به مویش شعر گفت از بی...