کاش بیگانهای احوال مرا می پرسید آن منِ رفته بر زوالِ مرا می پرسید چه بگویم که منم از خودِ من بی خبرم کاش از گِل پدر اقبال مرا می پرسید ، شاید امروز...
عشقش نشست بر دل از من گرفت امان را گویید نزدم آید آن ماه ِ بی نشان را چون جام ِ لعلت ای دوست شد مایهی حیاتم تا تشنگی برآید بگشای آن دهان را گفتم که...
ما ز اشک آه باران ساختیم ما در این ویرانه آسان تاختیم با نسیم صبح هم صحبت شدیم در شب طوفان چراغ افراختیم ما نبودیم ناخدای کشتی دریا شناس زورق بشکسته...
برای او که فیزیک را دوست میداشت و سرش برای هوا و فضا درد میکرد و کیهان و کهکشان را میدانست من قابل درک بودم برای او که خودش را تنها به رنگ علم محدود...
کمیاب.انسان شناسی آن که در این زمانه کمیاب است آن که برای ما گوهر ناب است آن که با ما همسفر در این ره است آن که در نشیب هم، تکیه گه است یار بی ریا و...
بودن برای چون منی با زندگی بر عکس بود گاهی دلیل منطقی گاهی گمان یا حدس بود قاضی بگو که جرم من جز جرم خود کشتن چه بود؟ قصاص بایدم اگر روحم چرا در حبس...
....... گذر هستی وُ این های وُ بسی هوی فقط، پاره خط بود ، به گذاری کوتاه و دو نقطه سر آغاز سرانجام که همه ، یکسره هیچ ویـن مـیان ، نقطه چینی ز سپیدی...
گریه سهمم شده از بهار،گریه در خلوت و آشکار،گریه بی طاقتم و شده ست کارم چون طفل به حال زار،گریه شیون که نشد دوای دردم مرهم شود و قرار،گریه اندوه نرفت...