باید این بار باز کنم پنجره را... نفسم بند آمد جایِ من تنگ شده همه یِ آنچه محبت خواندیم پُرِ نیرنگ شده باید این بار باز کنم پنجره را... پشت این پنجره...
گریزازاعتیاد این مرگ هستی بلا گردیده پیـــرامون انسان گرفته ازوجودش نازنین جان همان جانی که ایزدداده اورا به آداب نکـــو پــروده او را چو ابلیسان ره...