تارهای دلتنگی
دلتنگی به تنگ آمده بود از عقربهی ساعتی که از زمان جا مانده و تیک تیک تیکش تکه تکه شده در لحظه لحظهای که دیگر نیست عنکبوت جایت را بافته بود و من با لمس غُبار نشسته بر میزی که آغاز...
دلتنگی به تنگ آمده بود
از عقربهی ساعتی که از زمان جا مانده
و تیک تیک تیکش
تکه تکه شده
در لحظه لحظهای که دیگر نیست
عنکبوت
جایت را بافته بود
و من با لمس غُبار نشسته بر میزی
که آغاز لمس دستانت بود
تو را در آینه دیدم
که چشمهایت دلتنگی را
در کاسهی چشمم ریخت و
لبریز تو شدم...
کی بر میگردی
تا دوباره سیراب شود چشمهایم
و تار و مار شود تارهای دلتنگیات
حسن عباسی
از عقربهی ساعتی که از زمان جا مانده
و تیک تیک تیکش
تکه تکه شده
در لحظه لحظهای که دیگر نیست
عنکبوت
جایت را بافته بود
و من با لمس غُبار نشسته بر میزی
که آغاز لمس دستانت بود
تو را در آینه دیدم
که چشمهایت دلتنگی را
در کاسهی چشمم ریخت و
لبریز تو شدم...
کی بر میگردی
تا دوباره سیراب شود چشمهایم
و تار و مار شود تارهای دلتنگیات
حسن عباسی