دل بی قرار


دل بی قرار

عشقِ در چشمان او من را بهاری می کند دور هستم من ز او ، دل بی قراری می کند قلب من تیری کشید و حال او گفت به من گر چه خاموشم دلم شب آه و زاری می کند ترس اینکه کینه ای پیدا کند نسبت به من از کنار او...

عشقِ در چشمان او من را بهاری می کند
دور هستم من ز او ، دل بی قراری می کند

قلب من تیری کشید و حال او گفت به من
گر چه خاموشم دلم شب آه و زاری می کند

ترس اینکه کینه ای پیدا کند نسبت به من
از کنار او مرا دور و فراری می کند

عشق او پنهان به دل دارم، نمیداند ولی
عشق او من را پی درد و خماری می کند

خنده هایش آنقدر بر من شگفتی آور است
قلب من از خود گرفته ، شهریاری می کند

در نگاه اول خود، عاشق چشمش شدم
طاقتم با خنده اش بی اقتداری می کند

با نگاهم بر رخ زیبای او لذت برم
او هم از ابراز عشقم رازداری می کند

عشق او انقدر بر این دل شده محبوب که
این دلم با عشق او هم همجواری می کند

آنقَدر زیباست او، این دل شده عاشق بر او
رقص و آواز ملیحی چون قناری می کند

اینکه او حسی به من پیدا کند یا اینکه نه؟
عالمم را در خودم ، تاریک و تاری می کند

با خیالش، خاطره هایش به یاد آرد دلم
این دلم از او هوای یادگاری می کند



جان خداحافظ