دلم
دلبسته ی فصلی ست
که آوازه ی بسیار ندارد
دیوار کجی نیست
که اندیشه ی آوار ندارد
بعد از این
رد پای قدمم را پشت سر پاک کنید
آنچه از قبل نوشتم همه را خاک کنید
پایم از رفتن این کوچه و این راه ، دگر عار ندارد
گفته بودم که غریب است دلم در دنیا ؟
گفته بودم که بهار
رسم دلخوشکنک ِفصل ِفریب است و رویا ؟
گفته بودم که دمی ، سبزه و گل
و سپس زردی پاییز ، تماشایی نیست؟
عمر شب های هوس را چه کسی گفت که پایانی نیست ؟
فصل ها
حادثه سازان ِ تب ِ دورانند
گَرده ها ، ملعبه ی باد و گهی بارانند
دوستان !
داعیه ی دولت تزویر که پنهانی نیست
دست داروغه ی شب ، فرصت انکار ندارد ...
سهم دنیای من از عشق همان کوچه ی سردی ست
که « هست »
ولی از گرمی ِ مهر
قصه های شب غدار ندارد
گرچه سرد است زمستان وُ
درونش از مهر ...
گرچه سهم است مِهستان ِ درونش از سِحر ...
او همان برف ِ سپید
او
طمئنینه ی محضی ست که انگیزه ی پرگار ندارد
ㄎんムズノ乃ム