همچو مجنون که جدا گشته از او دلدارش
نکند حال مرا خوب ، مگر دیدارش
حال من همچو طبیبیست که خود وامانده
به چنین حال وخیمی که شده بیمارش
هرچه قلب است تماما همه را پس زده است
قصد پیوند ندارد مگر او با یارش
خنده هایم همه آلوده به ظاهر سازیست
به دروغی که مگر اشک کند انکارش
مثل آن ساعت افتاده ز کارم که مگر
به دلی مرده فقط معجزه آید کارش
همه اندیشهء من پیچ و خم شالش بود
چون دلی را که لبالب شده از اسرارش
میدهد چرخ ، دلم را به هر آنجا که رود
برده تاب از دل هر نقطه به این پرگارش
گیرم حتی که مرا دوست بدارد او هم
چه نیازیست که وقتی نکند اظهارش
دست من دور و دلش دور و همه عالم دور
نکند حال مرا خوب ، مگر دیدارش
نکند حال مرا خوب ، مگر دیدارش
حال من همچو طبیبیست که خود وامانده
به چنین حال وخیمی که شده بیمارش
هرچه قلب است تماما همه را پس زده است
قصد پیوند ندارد مگر او با یارش
خنده هایم همه آلوده به ظاهر سازیست
به دروغی که مگر اشک کند انکارش
مثل آن ساعت افتاده ز کارم که مگر
به دلی مرده فقط معجزه آید کارش
همه اندیشهء من پیچ و خم شالش بود
چون دلی را که لبالب شده از اسرارش
میدهد چرخ ، دلم را به هر آنجا که رود
برده تاب از دل هر نقطه به این پرگارش
گیرم حتی که مرا دوست بدارد او هم
چه نیازیست که وقتی نکند اظهارش
دست من دور و دلش دور و همه عالم دور
نکند حال مرا خوب ، مگر دیدارش