فانوس دل


فانوس دل

نمی دانم چه دردی دارم امشب که فانوس دلم هی می کند غش نمی گیرد به جان خسته ی خود دمی    گیرایی  و  فرمان   آتش گمانم    باد   ناجوری    شکسته نگاه   روشن   و   آینده   خیرش که با خود می کندشاعر:جواد رحیمی

فانوس دل
نمی دانم چه دردی دارم امشب
که فانوس دلم هی می کند غش
نمی گیرد به جان خسته ی خود
دمی گیرایی و فرمان آتش

گمانم باد ناجوری شکسته
نگاه روشن و آینده خیرش
که با خود می کند بازی و شوخی
بسان ِ دختری ، با سینه ریزش

گهی پِرپِرکنان می خواند آواز
چو من در روزگار بی نوایی
که در عشق غزالی تیر خورده
شدم پیر و زمین گیر و هوایی

گمانم این همه غوغای فانوس
زبان آشنای هر چراغ است
زمانی می شود سوزان و پرنور
که چون فرهاد جانش داغ داغ است

من این جا در ترازوی نگاهت
نمی دانی چه وزنی کرده ام کسب
چراغ و نور و فانوس و دلی داغ
زمان پس داده،دارم بهترین کسب


بیا ، باز ای خیالم داده پرواز
به صبحی صاف و پاک و عاری از ننگ
به « راحم » سینه ای روشن عطا کن
به عالم ، صلح و مهر و دوری از جنگ


حتما بخوانید: سایر مطالب گروه شعرنو

برای مشاهده فوری اخبار و مطالب در کانال تلگرام ما عضو شوید!


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


شعر سنگ قبر | 130 متن برای سنگ مزار درگذشتگان پدر و مادر و دیگران