نمی دانم چه دردی دارم امشب
که فانوس دلم هی می کند غش
نمی گیرد به جان خسته ی خود
دمی گیرایی و فرمان آتش
گمانم باد ناجوری شکسته
نگاه روشن و آینده خیرش
که با خود می کند بازی و شوخی
بسان ِ دختری ، با سینه ریزش
گهی پِرپِرکنان می خواند آواز
چو من در روزگار بی نوایی
که در عشق غزالی تیر خورده
شدم پیر و زمین گیر و هوایی
گمانم این همه غوغای فانوس
زبان آشنای هر چراغ است
زمانی می شود سوزان و پرنور
که چون فرهاد جانش داغ داغ است
من این جا در ترازوی نگاهت
نمی دانی چه وزنی کرده ام کسب
چراغ و نور و فانوس و دلی داغ
زمان پس داده،دارم بهترین کسب
بیا ، باز ای خیالم داده پرواز
به صبحی صاف و پاک و عاری از ننگ
به « راحم » سینه ای روشن عطا کن
به عالم ، صلح و مهر و دوری از جنگ