چشم بستم...


چشم بستم...

چشم بستم که نبینم عطش اهل شراب شده لبریز ، و از خوردن آن منع شدند چشم بستم که نبینم دو نفر ساز به دست در سکوت غزل از جامه داران منع شدند چشم بستم که نبینم تَرَکِ بغض سه تار در دلم آتش و سرگرمشاعر:مجید مبلّغ ناصری

چشم بستم که نبینم عطش اهل شراب
شده لبریز ، و از خوردن آن منع شدند
چشم بستم که نبینم دو نفر ساز به دست
در سکوت غزل از جامه داران منع شدند

چشم بستم که نبینم تَرَکِ بغض سه تار
در دلم آتش و سرگرم تماشام کند
بی هویت شدنم را به رخ من بکشد
خودزنی کرده و مجبور به حاشام کند

دیدن این همه زیر و بم دنیا سخت است
دیدن دار زدنها به تماشا گل را
زجر پروانه که شد بَرده و ابریشم داد
بستن از خواندن آواز، لبِ بلبل را

درد آیینه شدن ها وسط این همه سنگ
سوز یخ بستن یک روح پس از آتش آه
غم پرپر شدن حنجره از خنجرها
از تهی ماندن یک پنجره در باور ماه...

یکنفر نیست بگوید به من ِ بی همه کس
آسمان را به زمین دوخته بودی چه کنی
یک نفر نیست بپرسد که چه مرگت شده بود
در سراب هوسی سوخته بودی چه کنی

عشق کابوس پلیدی ست که از راه فریب
وقت خوابیدن بخت از سر شب ریخته بود
مثل هذیان تراویده که شد شعر و سپس
عصر یک جمعه دل از شدت تب ریخته بود

خواستم گم بشوم در خودِخود حیف ، نشد
"دوستت دارم" از این قاعده پرهیزم داد
من که خردادترین فصل جوانی بودم
عشق با لشکر غم آمد و پاییزم داد


۳۰دی ۹۹




باران اردیبهشت