تو می آیی


تو می آیی

من از این شهر خواهم رفت، سوی چاه تنهایی نه با حسرت، نه با اندوه، با حالی مسیحایی من از این خانه‌ی آباد و این زندان تن‌فرسا شبی آسوده خواهم رفت، با لبخند رویایی دلم را تنگ می گیرم، به آغوشمشاعر:جواد شیری

من از این شهر خواهم رفت، سوی چاه تنهایی
نه با حسرت، نه با اندوه، با حالی مسیحایی

من از این خانه‌ی آباد و این زندان تن‌فرسا
شبی آسوده خواهم رفت، با لبخند رویایی

دلم را تنگ می گیرم، به آغوشم چونان که‌انگار
سرم را روی زانوی غمم، بنهاده ام، گویی

تو را با خویش خواهم برد، تنها و رها گرچه
تو می گویی نمی‌آیم، تو می دانی که می‌آیی

من و دور از تو حسرت ها، من و با تو تمناها
تو را، اما در این بازار، حیرانی و شیدایی

به راهی تنگ خواهم رفت، بیزار از رسیدنها
ز گبر و موبد و زاهد، ز باورهای ترسایی

ز عشق و شور آکنده، به طوفان بلا مانده
دو دست و پای دل خسته، به زنجیری تماشایی

دلم چون مرغ زیرک بود، بی پروا و جان‌افزا
ولی جان در نخواهد برد از دام غمت، جایی

اگر چه چاه تنهایی من، آن سوی رویاهاست
ولی با خویش می‌گویم، تو می‌آیی، تو می‌آیی


منتخب امروز

بیشترین بازدید یک ساعت گذشته


فیلم / خواستگاری واقعی مرد متاهل از مریم مومن ! / من زاپاس هیچ زنی نمیشم !