فلسفه دل
آمدی؟ انتظار داشتی بگویم جانم به قربانت؟ نه جانم دیر آمدی... خیلی دیر آمدی اینک که دگر رمقی نمانده آمدی؟ اینک که دگر انتظارت را نمیکشم آمدی؟ آمدی جان دلم...خوش آمدی ولی دگر کسی منتظر تو نیست دگر...
آمدی؟
انتظار داشتی بگویم جانم به قربانت؟
نه جانم
دیر آمدی...
خیلی دیر آمدی
اینک که دگر رمقی نمانده آمدی؟
اینک که دگر انتظارت را نمیکشم آمدی؟
آمدی جان دلم...خوش آمدی
ولی دگر کسی منتظر تو نیست
دگر اشک هایی برایت سرازیر نمیشود
دگر ذوق کورکورانه ای برای دیدنت نیست
دگر حال و هوایی برایت عوض نمی شود
دگر ساعت ها در صفحه گوشی منتظرت نیستم
دگر نمیتوانی با حرف هایت دلم را بشکنی
دگر ساعت ها در آینه موهایم را برایت حالت نمیدهم
دگر رژ قرمز نمیزنم
دگر شال سفید نمی پوشم
دگر برای خوش پوشیدنت ذوق نمیکنم
دگر گرمای دستانت را هم نمیخواهم
دگر هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم
آری...عشق من آن زمان شعله ور بود که تو ندیدی،
اینک چیزی از شعله باقی نمانده، چون ماده ای برای سوختن نیست، حتی اگر بزرگ ترین کاتالیزوری بشوی که زمانی میتوانستی باشی ولی نخواستی...
آغوشت هنوز هم به من آرامش میدهد ولی دیگر نمی خواهمش
ذوق من، شوق من، همه ی من را زمانی به پایت ریختم ندیدی، نشنیدی و نخواستی
الان که هیچ ندارم آمدی؟
اینک هیچ چیزی به جز خاطرات سوخته ای از تو ندارم آمدی آن ها را ببری؟
این ها به معنی اینکه دیگر دوستت ندارم نیست
دوستت دارم هنوز هم...
هنوز هم بوی عطرت را به خاطر دارم
حتی هنوز هم روز تولدت را به خاطر می آورم
هنوز هم حالت موهایت را دوست میدارم
هنوز هم خندیدنت را دوست میدارم
حتی حالت نگاهت وقتی اخم میکنی
هنوز هم مردمک چشم های عسلی ات را وقتی زیر نور کوچک میشد را خوب به خاطر می آورم...
هنوز هم شوخی های بی مزه ات من را میخنداند
هنوز هم ترکیب لباس هایی که میپوشیدی را خوب به خاطر دارم
و کلی هنوز هم های دگر...
اما دگر آینده ام را با تو تصور نمیکنم، همانطور که تو قبلا تصور نمیکردی همان قبلا که تمام تصور من تو بودی و هیچ نفهمیدی
آری، فلسفه دل فرق دارد هرگز نیامدنت بهتر از دیر آمدنت است...
خیلی خیلی دیر آمدی.
انتظار داشتی بگویم جانم به قربانت؟
نه جانم
دیر آمدی...
خیلی دیر آمدی
اینک که دگر رمقی نمانده آمدی؟
اینک که دگر انتظارت را نمیکشم آمدی؟
آمدی جان دلم...خوش آمدی
ولی دگر کسی منتظر تو نیست
دگر اشک هایی برایت سرازیر نمیشود
دگر ذوق کورکورانه ای برای دیدنت نیست
دگر حال و هوایی برایت عوض نمی شود
دگر ساعت ها در صفحه گوشی منتظرت نیستم
دگر نمیتوانی با حرف هایت دلم را بشکنی
دگر ساعت ها در آینه موهایم را برایت حالت نمیدهم
دگر رژ قرمز نمیزنم
دگر شال سفید نمی پوشم
دگر برای خوش پوشیدنت ذوق نمیکنم
دگر گرمای دستانت را هم نمیخواهم
دگر هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم
آری...عشق من آن زمان شعله ور بود که تو ندیدی،
اینک چیزی از شعله باقی نمانده، چون ماده ای برای سوختن نیست، حتی اگر بزرگ ترین کاتالیزوری بشوی که زمانی میتوانستی باشی ولی نخواستی...
آغوشت هنوز هم به من آرامش میدهد ولی دیگر نمی خواهمش
ذوق من، شوق من، همه ی من را زمانی به پایت ریختم ندیدی، نشنیدی و نخواستی
الان که هیچ ندارم آمدی؟
اینک هیچ چیزی به جز خاطرات سوخته ای از تو ندارم آمدی آن ها را ببری؟
این ها به معنی اینکه دیگر دوستت ندارم نیست
دوستت دارم هنوز هم...
هنوز هم بوی عطرت را به خاطر دارم
حتی هنوز هم روز تولدت را به خاطر می آورم
هنوز هم حالت موهایت را دوست میدارم
هنوز هم خندیدنت را دوست میدارم
حتی حالت نگاهت وقتی اخم میکنی
هنوز هم مردمک چشم های عسلی ات را وقتی زیر نور کوچک میشد را خوب به خاطر می آورم...
هنوز هم شوخی های بی مزه ات من را میخنداند
هنوز هم ترکیب لباس هایی که میپوشیدی را خوب به خاطر دارم
و کلی هنوز هم های دگر...
اما دگر آینده ام را با تو تصور نمیکنم، همانطور که تو قبلا تصور نمیکردی همان قبلا که تمام تصور من تو بودی و هیچ نفهمیدی
آری، فلسفه دل فرق دارد هرگز نیامدنت بهتر از دیر آمدنت است...
خیلی خیلی دیر آمدی.