بی نهایت بودند
در کنارش نفس نفس می زدند تمام شب،بی وقفه خاطراتی که از درز تنش به درون او خزیده بودند نگاه کرد به نوشته های نصفه نیمه اش شعرهایی پر از حفره های سیاه که بوی گندیدگی می دادند و زیر نور ماه به او...
در کنارش نفس نفس می زدند
تمام شب،بی وقفه
خاطراتی که از درز تنش
به درون او خزیده بودند
نگاه کرد
به نوشته های نصفه نیمه اش
شعرهایی پر از حفره های سیاه
که بوی گندیدگی می دادند
و زیر نور ماه
به او دهن کجی می کردند
به طرز عجیبی بی نهایت بودند
این دردهای نانوشته
این شکوفه های بغض جا مانده
این شب های به لب رسیده ی جان
تمام شب،بی وقفه
خاطراتی که از درز تنش
به درون او خزیده بودند
نگاه کرد
به نوشته های نصفه نیمه اش
شعرهایی پر از حفره های سیاه
که بوی گندیدگی می دادند
و زیر نور ماه
به او دهن کجی می کردند
به طرز عجیبی بی نهایت بودند
این دردهای نانوشته
این شکوفه های بغض جا مانده
این شب های به لب رسیده ی جان