تمنّا


تمنّا

گفتم بمان با من، نرو، بر من بنوشان باده را گفتی تهی کن ابتدا، این ساغرِ آکنده را گفتم قدم بر چشمِ من، بُگذار و دل را خانه کن گفتی مرمّت لازم است، سقفِ فرو افتاده را گفتم بمان تا بنگرم، بر روی ماهت روز...

گفتم بمان با من، نرو، بر من بنوشان باده را
گفتی تهی کن ابتدا، این ساغرِ آکنده را

گفتم قدم بر چشمِ من، بُگذار و دل را خانه کن
گفتی مرمّت لازم است، سقفِ فرو افتاده را

گفتم بمان تا بنگرم، بر روی ماهت روز و شب
گفتی برای دیدنم، باید بِشویی دیده را

گفتم که از شهدِ لبت، خواهم که سیرابم کنی
گفتی به آتش می کشد، لبهای من سجّاده را

گفتم غمِ هجرانِ تو، عقل از سرم بیرون کند
گفتی خریداری کنم، آنگه دلِ شوریده را

گفتم که گر بی من رَوی، آواره در غربت شَوی
گفتی که با اکسیرِ عشق، مَحرَم کنم دلداده را

گفتم که خون ریزم اگر، یاری به جز من باشدت
گفتی که خودخواهی نکن، بیرون کن از دل عقده را

گفتم که خود آتش زنم، شاید پشیمانت کنم
گفتی نرنجان بیش از این، این خاطرِ رنجیده را

گفتم نرو، با رفتنت، تنهای تنها می شوم
گفتی که هستم با تو گر، برداری از دل پرده را

گفتم مرا با خود بِبَر، من بی تو در ظلمت شوم
گفتی که باید بَرکَنی، این جامه ی پوسیده را

گفتم برو تا سر کنم، در برکه ی تنهاییَم
گفتی که من دریا کنم، این برکه ی گندیده را

گفتم که عاشق می شوم، گر شرطِ ماندن این بُوَد
گفتی که چون عاشق شدی، تَر کن لبِ خشکیده را

حمید گیوه چیان



شعور