ملکهٔ چشمان
آن چشمان همچون ستارهات درخشش و برق عجیبی دارد درخشان است همچون الماس طرح شاهکار و بیرقیبی دارد من به شکل پرندهای هستم در آسمان آبی آن چشمان تو حال من در گسترهٔ دنیای تو حال شادمان و غریبی...
آن چشمان همچون ستارهات
درخشش و برق عجیبی دارد
درخشان است همچون الماس
طرح شاهکار و بیرقیبی دارد
من به شکل پرندهای هستم
در آسمان آبی آن چشمان تو
حال من در گسترهٔ دنیای تو
حال شادمان و غریبی دارد
چشمانت نور میبخشد آری
بر صحرای تاریک این دل تنها
گرچه در شهرمان زیبارویان فراوانند اما
کدامش تواند هم زیبا و هم مهربان باشد؟
گرچه در شهر دختران بسیارند ولی خوب اما
کدامش تواند مثل تو حکیم و خوشزبان باشد؟
چشمانت برای من همانند شمس است برای مولانا
مردمک چشمانت مثل دو مروارید زیبا
افتاده در برکهٔ زلال آن چشمان خنکت
مژهات سایه انداخته بر چشمهٔ چشمان
نسیم میوزد ز چشمت و منم شاپرکت
دلم نفس میکشد در هوای چشمان تو
همچو گلستان است سرسبز و خوشهوا
چشمانت گویی که خندانند همچون کودکان
چشمانت عطرآگینند مثل عطر شکوفه و باران
برای توصیف چشمان تو باید هزاران شعر سرود
من آمادهام که بنویسم ز چشمانت به حد یک دیوان
با تو میتوان هر لحظه شاعر بود نوشت و سرود بیانتها
چشمانت طبیب حاذقند برای بیماری روحی این دل
گویی آفریده گردیدند برای درمان و بهبودی این دل
چشمانت مداوا میکند هر چه غم دارم همه یکجا
آن چشمانت که باشند دگر غصهای ندارم بر دل
دیروز فراموش است و بیخیالم ز همه فرداها
چشمانت مرهم است برای زخمهای دلم
همانند دارو همانند آرامشبخش مانند دوا
من با تو خرم و عاشق و شادمان میگردم آری
یادت مرا خندان میکند هر کجا که باشم هر کجا
چشمانت مرا شکوفا میکنند میشکفم ز خوشحالی
آنها برایم همچون ستارهاند در دل این تاریکی شبها
چشمانت بیگمان از جنس زمین نیستند از بهشتند آری
راز جاذبهٔ چشمت برای هر منجم باشد یک پرسش و معما
چشمانت را بیار و این دل تاریک مرا روشن نما
عطر و زیبایی زن نعمت است در دین و آیین ما
چشمانت را بیار و هر چه غصه است از ما بشور
چشمانت بهراستی ملکهٔ چشمان است ای دلربا
چشمانت میبرد مرا تا مرزهای رهایی از غصهها
این همان عشق است که شفا میدهد دیوانهها
چشمانت دگر همره رویا و خیال ماست تا لب گور
چشمانت همانند گل است نشاطآور است و گیرا
درخشش و برق عجیبی دارد
درخشان است همچون الماس
طرح شاهکار و بیرقیبی دارد
من به شکل پرندهای هستم
در آسمان آبی آن چشمان تو
حال من در گسترهٔ دنیای تو
حال شادمان و غریبی دارد
چشمانت نور میبخشد آری
بر صحرای تاریک این دل تنها
گرچه در شهرمان زیبارویان فراوانند اما
کدامش تواند هم زیبا و هم مهربان باشد؟
گرچه در شهر دختران بسیارند ولی خوب اما
کدامش تواند مثل تو حکیم و خوشزبان باشد؟
چشمانت برای من همانند شمس است برای مولانا
مردمک چشمانت مثل دو مروارید زیبا
افتاده در برکهٔ زلال آن چشمان خنکت
مژهات سایه انداخته بر چشمهٔ چشمان
نسیم میوزد ز چشمت و منم شاپرکت
دلم نفس میکشد در هوای چشمان تو
همچو گلستان است سرسبز و خوشهوا
چشمانت گویی که خندانند همچون کودکان
چشمانت عطرآگینند مثل عطر شکوفه و باران
برای توصیف چشمان تو باید هزاران شعر سرود
من آمادهام که بنویسم ز چشمانت به حد یک دیوان
با تو میتوان هر لحظه شاعر بود نوشت و سرود بیانتها
چشمانت طبیب حاذقند برای بیماری روحی این دل
گویی آفریده گردیدند برای درمان و بهبودی این دل
چشمانت مداوا میکند هر چه غم دارم همه یکجا
آن چشمانت که باشند دگر غصهای ندارم بر دل
دیروز فراموش است و بیخیالم ز همه فرداها
چشمانت مرهم است برای زخمهای دلم
همانند دارو همانند آرامشبخش مانند دوا
من با تو خرم و عاشق و شادمان میگردم آری
یادت مرا خندان میکند هر کجا که باشم هر کجا
چشمانت مرا شکوفا میکنند میشکفم ز خوشحالی
آنها برایم همچون ستارهاند در دل این تاریکی شبها
چشمانت بیگمان از جنس زمین نیستند از بهشتند آری
راز جاذبهٔ چشمت برای هر منجم باشد یک پرسش و معما
چشمانت را بیار و این دل تاریک مرا روشن نما
عطر و زیبایی زن نعمت است در دین و آیین ما
چشمانت را بیار و هر چه غصه است از ما بشور
چشمانت بهراستی ملکهٔ چشمان است ای دلربا
چشمانت میبرد مرا تا مرزهای رهایی از غصهها
این همان عشق است که شفا میدهد دیوانهها
چشمانت دگر همره رویا و خیال ماست تا لب گور
چشمانت همانند گل است نشاطآور است و گیرا