رفته بودم شیراز
در جوار حرم شاهِ چراغ
گوشه ای خلوت و آرام نشستم تنها
با دلی پُر از داغ !
بُوی عطرِ حرمِ حضرتِ آقا خوش بود
مثل یک باغ قشنگ
که در آن هر چه بگوئی گُل بود
همه جا رنگارنگ !
پیرمردی دیدم ، که عبادت میکرد
ناله میکرد ولی آهسته
ذکر می گفت به درگاه خدا
با دلی بشکسته !
و جوانی دیدم
که خدا را می دید
چشمهایش گریان
اشک می ریخت و می گفت که ای صاحبِ ایوانِ بلند
من ندارم سامان !
و سپس پیرزنی را دیدم
که دعایش متفاوت ز دلِ مردم بود
و چنین او می گفت :
که چرا قسمتِ ما
خوشه ای گندم بود ؟!
آری !
و چه زیبا سخنی داشت به تدبیرِ خودش
تا تدبّر بکنند ، زائرانِ حرمِ شاهِ چراغ
.............................. که جهان رازِ عجیبی دارد !
م جعفری