سر آمد فصل رویاها، بنای عشق ویران است
به پایان آمد این دفتر، حکایت رو به پایان است
مرا تاریخِ فرزانه بسی خاطر نشان کرده:
بر آن چیزی که هرگز دل نباید بست «پیمان» است
به گردن می پذیرم هر گناهی را در این عالم
به چشمت هر گناهی در جهان از مردِ آبان است
تو زندانبان و من زندانی این زندگی، اما
چه فرقی می کند وقتی سرای هر دو زندان است؟
نوشتم آجر آجر روی دیوارت: «به نام عشق»
چرا اینکونه اکنون دل زعشقت کندن آسان است؟!
خداحافظ! ولی دانم که ما را بخت بد باقی ست
که چون من اندکی اما، همانند تو چندان است
به پایان آمد این دفتر، حکایت رو به پایان است
مرا تاریخِ فرزانه بسی خاطر نشان کرده:
بر آن چیزی که هرگز دل نباید بست «پیمان» است
به گردن می پذیرم هر گناهی را در این عالم
به چشمت هر گناهی در جهان از مردِ آبان است
تو زندانبان و من زندانی این زندگی، اما
چه فرقی می کند وقتی سرای هر دو زندان است؟
نوشتم آجر آجر روی دیوارت: «به نام عشق»
چرا اینکونه اکنون دل زعشقت کندن آسان است؟!
خداحافظ! ولی دانم که ما را بخت بد باقی ست
که چون من اندکی اما، همانند تو چندان است